۱۳۸۸ مرداد ۶, سه‌شنبه

تور شبانه

چند وقت پيش بود. فکر کنم از اون روزايي بود که بنا رو بر اين گذاشته بودم هر چند وقت يک نوشته سياسي تو گزاره بذارم. نوشته هام با جو غالب اونجا ناهمخوان بود. اين طور نبود که فقط براي جر و بحث کردن و مخالفت نشون دادن بخوام چيزي بنويسم. چيزايي که مي نوشتم مطالبي بود که به نظرم مي رسيد بايد به خودم يادآوري مي کردم. تا جلو خودمو گرفته باشم که مطابق موج کور و واکنشي سياسي توده رفتار کرده باشم. مي شد با نوشتنش با ديگران هم اونها رو در ميان گذاشت. اون روز ايده اي به ذهنم رسيده بود و قصد داشتم همون شب بنويسمش. که ناگهان برق خونه رفت. يعني مردم درجه اتوشون تا آخر زياد کرده بودند و همزمان با هم به برق زده بودند؟ ولي هنوز که اون شب نرسيده بود. بيرون رو نگاه کردم و ديدم همسايه ها که برق دارند. نه مثل اين که مشکل از برق ساختمون خودمون بود. پايين رفتم و کنتور رو نگاه کردم. کليد فيوز پريده بود اما برنمي گشت. مشکل جدي اي گويا اتفاق افتاده بود. بابام براساس تجربيات قبليش حدسش اين بود که جعبه تقسيم کنار باغچه اتصالي کرده. شايد همسايه ها موقع آب دادن باغچه يا ماشين شستن بهش آب ريختن. پايين رفتيم و کمي دستکاريش کرديم. درست نشد. بالا اومديم و چراغ گازي رو روشن کرديم. قرار شد فردا صبح تو روشناي روز بهش رسيدگي بشه. هرچند آخر شب بود و بقيه مي خواستن بخوابن اما من تازه از خواب بيدار شده بودم. مي دونستم اگه خونه بمونم چاره اي جز خوابيدن نخواهم داشت. چون خوابم نخواهد برد حتماً اعصابم خورد خواهد شد. وظيفه دورانساز خودم رو در ارتباط با افشاگريهاي سياسي و نشون دادن راهکارهاي لازم در ارتباط با بحران اخير تصميم گرفتم تا فردا که دوباره برق خونه امون وصل بشه به تعويق بيندازم. به ذهنم رسيد برم حرم. خوب جاي ديگه اي نبود که بشه رفت. اينجا جاييه که شبها هم در دسترسه اما تا به حال هيچ وقت اين موقع شب نرفته بودم. از بس هم تو خونه نشسته بودم خسته شده بودم و هوس کرده بودم يه پياده روي حسابي بيرون برم. داداش کوچيکه هم گفت مياد. گفتم پياده مي خوام برم و برگردم ها. البته مي دونستم خودش هم اهل اين طور کارها هست.

حدود ساعت دوازده شب بود که از خونه بيرون مي رفتيم. حرفاي متفرقه و پراکنده مي زديم تو راه. داداشم حرفاي جديترم رو نمي گرفت و ادامه نمي داد. بچه است ديگه چه کار کنم. هنوز اوائل مسير بوديم که متوجه طلوع ماه شديم. حتي بدون توجه به شکلش از روي زمان طلوعش هم مي شه فهميد تو چه محدوده اي از روزهاي ماه هستيم. چند جا ملت اونوقت شب آشغالاشونو مي آوردن کنار خيابون مي ذاشتن. خيابونها خلوت بود. نزديکيهاي حرم اما شلوغ بود. مغازه ها باز بودن. وقتي مي خواستيم وارد بشيم در محل بازرسي بدني دو جوون وسيله اي که فلش مموري يا ام پي تري پلير بود مي خواستن به ما بدن که ردش کنيم. گويا بازرسين ديده بودن و اجازه رد کردنش رو نمي دادن. داداشم که يه کم پرس و جو کرد که چه مشکلي داشته، بهشون گويا برخورد و از درخواستشون پشيمون شدند. من هم از برخورد متوقعانه اشون خوشم نيومد. فوري ولشون کرديم و راهمونو ادامه داديم. براساس ساعت تو حرم يک ساعت و ده دقيقه تو راه بوديم. دور ضريح شلوغ بود. اونجا زيارت خونديم. بالا سر نماز خونديم. يه جايي که هميشه همونجا مي رم و قرآن مي خونم هم سر زديم و کمي قرآن خونديم. مدرسه دو در هم سر زديم. از قبل مي دونستيم اونجا از بعد از ظهرها تا فردا صبح جلسات گفتگو و پرسش و پاسخ مذهبي هست. دو تا حاج آقا اونجا در دو نقطه جدا از هم نشسته بودن و عده اي که بيشتر جوون بودن دورشون حلقه زده بودن. اونجا که شلوغتر بود نشستيم. حاج آقا درباره فضائل حضرت علي و برتري او بر پيامبران پيش از حضرت رسول مي گفت. گويا بحثش رو تموم کرد و مردم بلند شدن. کمي جامونو تغيير داديم و پاي حرفاي روحاني ديگه نشستيم. اين يکي درباره رابطه دختر و پسر داد سخن مي داد. براي من که تکراري بود. با خودم فکر مي کردم چي مي شد مثل چند قرن قبل واقعاً اين طور مي بود که مي شد پاي صحبت يه روحاني نشست و به سخنش دل داد. حرفش روشن کننده مي بود و شفاي دل آدمها مي بود. خوش به حال آدمهاي اون دورانها. حال مي کردن براي خودشون. سؤالي به ذهنشون مي رسيده زودي مي رفته اند و از شيخي مي پرسيده اند و اون هم جوابي بهشون مي داده که آروم مي شده اند. نه مثل حالا که بايد به زور خودتو مجبور کني اينجا پاي حرفشون بشيني و حرفهاي تکراري و کليشه اي و بي محتواشونو تحمل کني. اينها خودشون هم از حرفاشون طرفي مي بندند؟

کمي نشسته بوديم که پا شديم و بيرون اومديم. از پله ها به رواق تازه ساخت زيرزميني حرم رفتيم. داداشم اخيراً بعد از اين که توسعه رواق به اتمام رسيده بود اونجا رو نديده بود. کمي اونجا گشت زديم و قسمتهاي مختلفش رو ديديم. آدمهاي کمي اونجا هم نشسته بودند. دنبال جايي مي گشتم. يه ستون خاص رو مي خواستم پيدا کنم. ايستاده بودم و دور و بر رو نگاه مي کردم تا ببينم براساس وضعيت اطراف چقدر مي تونم مطمئن باشم اين همون ستونه. بي تو مهتاب شبي باز از آن رواق گذشتم. برادرم پرسيد: معلوم هست چي کار داري مي کني؟ لبخند زدم و گفتم داستان داره. برگشتيم. وارد صحن جمهوري که شديم ديديم عده قابل توجهي دارن يه زيارت مي خونن که از بلندگو پخش مي شد. جو جالبي بود. کمي ايستاديم. و بالاخره تصميم گرفتيم بشينيم. زيارت جامعه کبيره. کمي خوندن بلندگو رو دنبال کرديم. خودم تا آخرش رو ادامه دادم و بعد بلند شديم. حدود ساعت سه بود که مي خواستيم برگرديم. از حرم بيرون اومديم و کنار خيابون از دکه نان رضوي قبل از اين که تعطيل کنه دو تا دونات گرفتيم. يه کم خسته بوديم ولي ترجيح مي داديم بازم پياده برگرديم. از همون مسير رفت برگشتيم. ماه به وسطاي آسمون نزديک شده بود. کنار خيابون رو يه نيمکت پارک کمي نشستيم. صداي چک چک آب از دو تا کولر که اول ناواضح بود تو اون سکوت و خلوت شبانه آدم رو از بيشتر رفتن تو خلوت پارک مي ترسوند. در مورد پارک ارواح همراه برادرم کمي خيالپردازي کرديم و بعد بلند شديم و راه رو ادامه داديم. رفتگرها داشتند کارشونو مي کردند. چند جا به اتفاق برادرم نقشه هايي براي گير انداختن گربه هاي ولگرد به اجرا گذاشتيم. همون حدود ساعتهاي چهار و بيست دقيقه بود که تو خونه بوديم. يادم مياد اون موقع خيلي در حال و احوال گيج و بيروحم که اون روزها حال و روز هميشگيم بود تغييري ايجاد نشده بود. همچنان با خودم فکر مي کردم چطور مي تونم اين طلسم رو باطل کنم. بابا بچه تر که بودیم راحت تر از این حرفا حال و هوامون عوض می شد اما حالا مثل این که دیگه به این سادگیها نبود.

۱۳۸۸ مرداد ۵, دوشنبه

بازی کامپیوتری ایرانی

اول اين که بگم در مورد بازي کامپيوتري بد نيست چشمها رو بشوريم و جور ديگر ببينيم. اين بازي کامپيوتري که مي گم با اون چيزي که الان ازش يه ذهنيتي داريم شايد خيلي فرق داشته باشه. من خيال مي کنم بازيهاي کامپيوتري رو بايستي به زودي يک گونه جدي از محصولات فرهنگي تلقي کنيم. يک چيزي در حد فيلمهاي سينمايي. فکر مي کنم کمتر کسي باشه از اهالي فن که فيلم سينمايي رو فقط يک وسيله سرگرمي که محتواي خاصي نداره و کارکرد ديگه اي نمي تونه داشته باشه تلقي کنه. هرچند در بين نااهلانش و کساني که از ديدگاه سنتي مي بينند زياد هستند هنوز کساني که فيلمهاي سينمايي رو جدي نمي بينند. در هر حال فکر مي کنم روشن هست که خيلي از اوقات مي تونه يک فيلم سينمايي ايده و محتوايي رو انتقال بده که خيلي از کتابها و سخنرانيها شايد از تفهيمش ناتوان باشند. مي شه تصور کرد بازي کامپيوتري زماني در اين حيطه گوي سبقت رو حتي از فيلمهاي سينمايي هم بگيره. لااقل از بعضي جنبه ها ممکنه اين طور بشه و الزاماً مطرح شدن اين ابزار چند رسانه اي جديد اجداد فرهنگي قبلي خودش رو از قبيل فيلم سينمايي منقرض نمي کنه. همونطور که فيلم سينمايي و غيرسينمايي هم رسانه هاي نوشتاري پيش از خودش رو از کاربرد نينداخته. قابليت مهمي که در بازي کامپيوتري نسبت به فيلم سينمايي هست اينه که اينتراکتيو يا به قول معروف تعامل پذير هست. يعني رفتار و ذهنيت مخاطب هم بر روند پيشرفت داستان تأثير مي ذاره. يا به عبارتي ذهن مخاطب رو براي پيشرفت داستان به طور فعالي با خودش درگير مي کنه. مقايسه فيلم سينمايي با يک بازي کامپيوتري خوش ساخت مثل مقايسه يک منولوگ که يکطرفه است با يک ديالوگه که دوطرفه است. کارشناسان ارتباطات درباره تأثير عميق تعامل براي انتقال مضامين و ايده ها به مخاطب زياد سخن گفته اند. من با اين موضوع از جمله در مسائل آموزشي و رابطه رئيس با پرسنل برخورد مشخصي داشته ام. در کلاس درس براي اين که دانش آموز بهتر مطلب رو درک کنه و ياد بگيره بايد بهش اجازه داده بشه درک و دريافت خودش رو به طور فعالي در کلاس مطرح کنه. يا براي اين که رئيس تأثير بهتري براي مجاب کردن پرسنل زيردستش داشته باشه به جاي سخنراني يا عتاب و خطابهاي يک طرفه بايستي مسائل و نظرات پرسنل زيردستش رو هم جويا بشه و اونها رو هم در روال امور سازمان دخالت بده. البته اين تعامل پذير بودن هميشه يک نکته مثبت نيست چون آدمهاي خسته يا تنبل از تعامل فرار مي کنند. يعني کساني که دوست دارند تعطيلات و اوقات فراغت خودشونو در آسايش لم بدهند و با خيال راحت تخمه بشکنند و فيلم نگاه کنند ديگه مثلاً حوصله يک بازي کامپيوتري رو که بايد توش نقش فعالي داشته باشند ندارند. يک تفاوت ملموس ديگه فيلم سينمايي با بازيهاي کامپيوتري در اينه که بازي کامپيوتري به طور مشخصي انتزاعي تر و تخيلي تر از فيلمهاي سينمايي هستند يعني عنصر خيال بر عنصر واقعيت به طور مشخصي در اونها نسبت به فيلمهاي سينمايي غلبه داره. اين نکته هم جنبه هاي مثبت و منفي مختلفي رو مي تونه مطرح کنه.


تا به حال با دو تا بازي کامپيوتري ايراني که در حد و اندازه هاي قابل دفاعي روشون کار شده بوده دورادور برخورد داشته ام. مضمون يکي که تنها وبسايتش رو ديدم مرتبط با جنگ ايران و عراق بود که گوشه چشمي هم به آثار باستاني داشت. دومي رو که گزارشي از مراحل تهيه اش تو سري قبلي برنامه تلويزيوني اين شبها ديدم گويا مضموني افسانه گون با شخصيتها و غولهايي خيالي و مرتبط با شاهنامه داشت. يک مضمون جالب و گسترده براي يک بازي کامپيوتري ايراني همچنين مي تونه مبارزه با قاچاق مواد مخدر در شرق کشور باشه. قبل از اين و تو وبلاگ قديمي هم دو سه تا نوشته در همين مورد نوشته بودم. برخلاف دو موضوع قبلي که براي بازيهاي کامپيوتري ايراني ذکر کردم يا موضوعات ديگه اي مثل مسأله هسته اي ايران و جنگ لبنان اين موضوع يک مسأله زنده، نزديک و ملموس هست که از طريق مواد مخدر تأثير قابل توجهي بر زندگي بسياري از ايرانيان داره. همين امروز هم درگيريها و برخوردها و ناامنيهاي مختلفي در مرزهاي شرقي کشور براي رويارويي با قاچاقچيان مواد مخدر وجود داره. وقتي تو يگان محل خدمتم اخبار محلي شبکه استاني هامون رو مي ديدم کمتر هفته اي بود که خبري از تشييع يک يا چند شهيد که در درگيري با اشرار شهيد شده بودند پخش نمي شد. صدها و بلکه هزاران نفر از فرزندان همين مملکت از اقصي نقاط کشور در نيروهاي نظامي و انتظامي از طريق يگانهاي تکاوري و نواحي انتظامي يا تشکلهاي بسيجي و سپاهي و ارتشي آسايش و سرمايه جان خودشونو براي ردزني و محدود کردن فعاليتهاي قاچاقچيان حرفه اي که از طريق افغانستان و پاکستان عمل مي کنند در خطر قرار مي دهند و فدا مي کنند. طرف ايراني با يک اقتصاد ضعيف و حمايتي دولتي بايد با يک اقتصاد فوق العاده سودآور و پرمشتري بين المللي روبرو بشه که منابع مالي که درش جابجا مي شه به اندازه کافي سرسام آور هست که درآمدهاي ملي نفتي کشورهاي حوزه خليج فارس رو هم پشت سر بذاره. مسائل قوميتي و مذهبي که در ارتباط با قوم بلوچ و اقليت سني مطرح هست در کنار مسائل امنيتي مربوط به گروههايي مثل جندالله و حضور آمريکا در منطقه پيچيدگي مسأله رو چندين برابر کرده. به اينها فقر و محروميت مفرط مردم و نامساعد بودن زمينه اقتصاد کشاورزي منطقه رو هم مي شه افزود. پيچيدگيهاي تاکتيکهاي جنگي و رد زني اشرار و مقابله با روشهاي مختلف اونها براي دور زدن نيروهاي نظامي ايراني هيچ کم از هيجان يک جنگ کلاسيک معمولي و تنوع ابزارهاي مختلف اطلاعاتي و تسليحاتي اون نداره. مرزبانان ايراني براي اين که آمادگي مقابله با تهديد مداوم اشرار و قاچاقچيان رو داشته باشند نياز دارند مثل يک سرباز جنگي روحيه سلحشوري و وطن پرستي خودشونو حفظ کنند و ارتقا بدهند. نحوه تعامل هرکدام از طرفهاي درگير با مردم محلي و زندگي غيرنظامي که عملاً به ميدان جنگ برعليه قاچاق سوخت و مواد مخدر تبديل شده، خودش جنبه ديگه اي از پيچيدگي و شرايط خاصي است که در اين مسأله مطرحه. در مراحل بعد و نقاط دورتر از مرز هم تهديد موادمخدر همراه خودش خطوطي از گسترش انواع و اقسامي از رفتارهاي خلاف قانون و بزهکاريهاي سازمان يافته رو به اعماق داخل کشور امتداد مي ده و گروههاي مختلفي از مردم رو از جمله در قالب اعتياد با خودش درگير مي کنه. سازمانهاي متعدد و مختلفي هستند که به اشکال گوناگون برخورد جدي و روزمره اي با مسأله مواد مخدر دارند. مثلاً در ماههاي اخير ابتکارات جالبي از ستاد مبارزه با مواد مخدر براي تبليغات تلويزيوني شاهد هستيم که گرايش به برخورد عميقتر و مفهومي تر با موضوع رو نشون مي ده. يکي از ابزارهاي فرهنگي براي برخورد جدي و گسترده با اين موضوع همچنين مي تونه حمايت از ساخت بازيهاي کامپيوتري باشه که به نحو منطقي و مناسبي پيامها و شناختهاي مناسب در ارتباط با مواد مخدر رو مي تونه همراه با ساير انگيزه هاي رواني و جذابيتهاي فرهنگي به مخاطب ارائه کنه. منظورم اينه که اگر موضوع ساخت بازي کامپيوتري ايراني از جنبه سرگرمي و تفريحي صرف بيرون بياد و با اهداف عملي سازمانها و مسائل روزمره مردم درتنيده بشه، مي تونه خيلي بالنده تر و تأثيرگذارتر از چيزي که اکنون هست مسير خودشو ادامه بده. از جنبه تبليغاتي و اطلاع رساني هم چنين حرکاتي مي تونه حتي در سطح بين المللي هم طنين داشته باشه. همچنان که فيلمهاي ايراني در جشنواره هاي خارجي و معتبر توانسته اند توجهاتي به خودشون برانگيزند. دولت ايران هم در سطح داخلي و هم در سطح بين المللي نيازمند جلب توجه بيشتر افکار عمومي به فعاليتهايي است که به طور جدي و با صرف هزينه هاي فراوان براي مقابله با تهديد امنيتي شرقي و به خصوص مواد مخدر به انجام مي رسونه.

۱۳۸۸ مرداد ۴, یکشنبه

از آن روزها

امروز ضميمه جيم روزنامه خراسان رو که مال پنج شنبه هاست نگاه مي کردم. ديدم وبلاگي دسته جمعي از فارغ التحصيلان سمپاد مشهد معرفي کرده. فوري پريدم پاي کامپيوتر. بي سليقه ها يادشون رفته بود آدرس وبلاگ رو بنويسن. توي گوگل صداي دوست با چند کلمه کليدي ديگه رو جستجو کردم تا وبلاگ رو پيدا کنم. تو وبلاگ اسم نويسنده ها رو مرور کردم. به نظرم آشنا نيومد. احتمال قويتر مي دادم دوستان چند سالي از من جوانتر باشند و از دوره هاي بعدي فارغ التحصيلان مرکز بوده باشند. حس طنز تو نوشته ها جالب بود ولي اونجا نشانه زيادي از اين که من رو ياد سالهاي دوران راهنمايي و دبيرستانم بيندازه نديدم. غير از اشاره اي که به آقاي اکبري دبير ادبيات راهنمايي و دبيرستانمون کرده بودند. همون کسي که نمره هاي بيستش تو درس انشاي سالهاي راهنمايي من رو مطمئن کرد نويسنده خوبي مي تونم باشم. آقاي اکبري شخصيت ويژه اي داشت و ما در همون عالم ناپختگي نوجواني فرق بعضي از آدم بزرگها رو با بقيه مي فهميديم. گاهي دوست داشتم اين جور فکر کنم در کنار عده ديگه اي از بچه ها نظر ويژه اي به من هم داره. تو کلاس درس مسابقه درست خواني راه مي انداخت. از يک طرف کلاس بچه ها يکي يکي متن درس رو شروع مي کردند به بلند خوندن و به محض اولين اشتباه نوبت نفر بعد مي شد. وقتي يک درس تموم مي شد به درس بعدي که شايد هنوز درس نداده بود مي رفتيم. کساني که مدت طولانيتري به خوندن ادامه مي دادند کاملاً تو کلاس متمايز مي شدند. حتي به اين که دوم و سوم رو بدون تشديد و همونطور که نوشته شده بايد تلفظ مي کرديم گير مي داد. يادمه يکي از اشتباهات من يه بار اين بود که عالم رباني رو به جاي فتح ر به ضم ر خونده بودم. اول با خودم فکر مي کردم چه شق القمري کرده ام که چنين تلفظ دور از ذهني به کار برده ام. ولي بعد که همه کلاس و از جمله خود آقاي اکبري زدند زير خنده اول کمي بهم برخورد ولي بعد اشتباهم رو قبول کردم. خوب راست مي گفتند ديگه، اون عالم حتماً منسوب به رب به معني پروردگار بوده نه منسوب به رب گوجه فرنگي! نوشته يکي از بچه هاي پزشک رو هم که تو وبلاگ درباره آي سي يو و سرطان و پيشنهاد تور بيمارستان گردي براي آدمهاي سالم نوشته بود پسنديدم.

اين مقدمات من رو برد به خاطرات سالهاي راهنمايي و دبيرستان. از دبستان ما تو دوره من (سال هفتاد) سه نفر از پسرها تو مدرسه راهنمايي تيزهوشان قبول شدند. سال قبلش بيشتر و حدود پنج نفر بودند که برادر بزرگترم جزوشون نبود ولي يه نفر از دوستانش که از همسايه هاي خودمون بود در شمار قبوليها بودند. و سالهاي قبلتر آمار هفت هشت نفر هم داشتيم. دخترها گويا قبولي کمتري داشتند. سالهاي بعد هم لااقل تا چند سالي ما آخرين نفرات قبولي دبستان خودمون بوديم. خواهر کوچيکه ام مي گفت تو دفتر مدرسه تا چند سال بعد عکس من رو مي ديده که در کنار ساير قبوليهاي سالهاي قبل چسبونده بوده اند. در دوران دبستان يکي از استراتژيهاي پدرم براي تشويق کردن ما به درس خوندن برانگيختن حس رقابت ما با شاگرد زرنگهاي کلاس بود. همه اش بعد از اين که از نمره هاي خودمون مي پرسيد از نمره شاگرد اول کلاسمون که به اسم مي شناختشون و ما هم تو عکسهاي مدرسه اونو نشونش مي داديم مي پرسيد. چندين سال پي در پي با امير همکلاسي بودم. شايد تقريباً متمايزترين بچه دوره ما تو تمامي چهار تا کلاسي بود که تو مدرسه امون همزمان با هم سالهاي تحصيلي رو پشت سر مي گذاشتند. امير اما راهنمايي قبول نشد و از دبيرستان سمپادي شد. رشته اشم رياضي بود. يه جورايي دلم خنک شده بود که از اين جنبه از شاگرد اول هميشگي کلاسمون وقتي که من حداکثر شاگرد سوم مي شدم جلو افتاده ام. ناحيه آموزش و پرورشي که مدرسه ما توش قرار داشت تو کلاس پنجم کلاسهاي آمادگي شرکت در امتحان تيزهوشان برگزار کرده بود. محل کلاسها مدرسه اي بود که در حد فاصله هاي دوران کودکي، از خونه امون خيلي دور بود و من براي اولين بار بود بدون والدينم اينقدر از خونه دور مي شدم. به خصوص براي اين که با کلاسهاي شيفت عصر تداخل نکنه کلاسها ديروقت شروع مي شد و من خيلي خوب روزهاي کوتاه پاييز و زمستون رو يادم مياد که موقع تاريک شدن هوا يه کم تو اون مدرسه احساس ترس و غريبي مي کردم. دبستان شهيد رزاقي کنار ميدون و خيابون احمدآباد بود. خيابوني شلوغ و پرزرق و برق که من رو بيشتر از اين که ممکنه اينجا بين اين همه آدم غريبه و ناهمجور گم بشم مي ترسوند. من چون داداشم قبول نشده بود و بچه هايي مثل امير رو مدعي مي ديدم انتظار چنداني براي قبولي نداشتم.

تو امتحان ورودي مدرسه راهنمايي امام رضا که به خونه امون هم نزديک بود و مجتمع وسيعي رو به خودش اختصاص داده بود شرکت کرده بودم و مي دونستم قبول شده ام. يه روز تابستون خانم معلم کلاس دومم که همسايه خودمون بود اومده بود و خبر داده بود که تيزهوشان هم قبول شده ام. پسر خودش که دو سال از من بزرگتر بود از قبل مي دونستم تيزهوشانيه. نگراني خانم معلمم البته سرويس مدرسه بود و اومده بود بگه که تو سرويس عمومي مدرسه که يه ميني بوس بود ثبت نام نکنيم و به جاش با بقيه بچه هاي تيزهوشاني محله خودمون يه سرويس سواري بگيريم. تو اردويي که دبستانمون در پايان کلاس پنجم براي بچه هاي ممتاز مدرسه برگزار کرده بود احسان که يکي ديگه از اون سه نفر بود بهم خبر داد تو امتحان مدرسه امام رضا رتبه هفتم رو داشته ام. البته رتبه خودش رو بهتر از مال من گزارش کرد! در تابستون قبل از سال اول راهنمايي، مدرسه چند تا کلاس آمادگي از جمله براي زبان انگليسي برگزار کرده بود. من چون از قبل کلاس زبان مي رفتم نياز نشد براي زبان، کلاس برم ولي اگه اشتباه نکنم براي رياضي چند روزي کلاس رفتم. چند تا مشخصه بود که مدرسه ما رو از بقيه برام متمايز مي کرد. اول اين که شيفت عصر نداشت. و من زماني که اينو اولين بار از يکي از بچه ها شنيدم تعجب کردم. همه روزها سه ساعت درسي داشتيم و روزهاي شنبه چهار ساعته بوديم. ساعت شروع کلاسها هشت بود که فکر کنم از بقيه مدرسه ها ديرتر بود. شايد به اين خاطر که بچه ها از همه جاي شهر بتونن خودشونو به مدرسه برسونن. ساعتهاي درسي يک و نيم ساعت بود. ساعتهاي درسي دبستان چهل و پنج دقيقه اي بود و فکر مي کنم براي بقيه مدارس هم کوتاهتر از چيزي بود که تو مدرسه ما بود. زنگ تفريح اول بيست دقيقه، زنگ تفريح دوم چهل دقيقه و زنگ تفريح سوم براي روزهاي شنبه ده دقيقه بود. زنگ تفريح دوم براي ناهار و نماز طولانيتر شده بود. قضيه ناهار هم يکي از وجوه متمايز مدرسه ما بود. اول که به ما گفته بودند بچه ها بايد ظرف فلزي ناهار داشته باشند فکر مي کرديم تو مدرسه قرار هست بهمون ناهار هم بدهند. اما بعداً مشخص شد مدرسه فقط يک گرم کن داره که بچه ها ظرفهاي ناهاري که از خونه ميارن اون تو مي ذارن تا موقعي که بخوان بخورنش گرم بمونه. يه سالن ناهار خوري هم يادمه مدرسه راهنماييمون داشت. روزهاي شنبه که حدود ساعت سه و نيم تعطيل مي شديم من ناهار مي بردم. همچين قضايايي شايد اهميت چنداني نداشته باشه اما باعث شده بود حال و هواي مدرسه امون با بقيه جاها فرق داشته باشه. کلاً مدرسه راهنمايي پسرانه، اون اوائل چند ساختمون قديمي بود در مجاورت مجتمع دخترانه که به اسم فرزانگان بود. يعني هر وقت موقع توپ بازي توپ اونور ديوار مي افتاد بايد مي رفتيم و اونو از تو مدرسه دخترانه مي آورديم. بعداً و از سال سوم راهنمايي مدرسه نوساز راهنمايي پسرانه راه افتاد که در مکان يابيش حفظ فاصله شرعي هم لحاظ شده بود. از نظر درسي محتواي چهار درس با بقيه مدارس تفاوت مشخصي داشت؛ رياضي، زيست، فيزيک، شيمي و زبان انگليسي. در دوران راهنمايي درس علوم در کتاب رسمي آموزشي به سه قسمت زيست، فيزيک و شيمي منفک نشده بود اما ما براي هر کدوم يک کتابچه محتواي تکميلي و دبير جداگانه داشتيم. و براي هر کدوم از اينها هم آزمايشگاه مفصلي داشتيم. يادمه موقع ثبت نام گفته بودند هرکدوم از بچه ها بايد يه روپوش سفيد هم براي ساعتهاي آزمايشگاه آماده داشته باشه. چيزي که اون زمان شايد چندان مرسوم نبود. يه نکته جالب در مورد من اين که تا قبل از دوران انترني اين تنها روپوشي بود که من داشتم و ازش استفاده مي کردم. و تنها براي انترني بود که احساس کردم روپوش کمي برام تنگ شده و بهتره يه روپوش ديگه هم داشته باشم. تو همون سالهاي راهنمايي يه بار دبير زيستمون قورباغه هم تشريح کرد. ولي عليرغم اينها شايد تفاوت اصلي و مهم، در برگزيده بودن دبيرها و محصلين بود که جو مدرسه رو به شکل ويژه اي در آورده بود. براي درس رياضي هم کتابچه محتواي تکميلي داشتيم و مسائل رياضي خيلي مشکلتري از اونچه که تو کتاب رسمي رياضي مي ديديم بايد حل مي کرديم. براي درس زبان انگليسي هم از سال اول راهنمايي جزو برنامه درسي بود و يک مجموعه کتاب آموزشي انتشارات لانگمن تو کلاس تدريس مي شد. اين به خصوص تو سالهاي اول و دوم راهنمايي، محتواي اصلي درسي بود که تو ساعات درس زبان باهاش سر و کار داشتيم. اما تا جايي که يادم مياد تنها از سال سوم راهنمايي بود که آزمايشگاه زبان راه افتاد و ما هر چند جلسه يک بار اونجا مي رفتيم و در سال اول راه اندازيش تا جايي که يادم مياد بيشتر اونجا مي نشستيم و فيلمهاي زبان اصلي آرنولد شوارتزنيگر که سانسور درست حسابي هم نداشت مي ديديم. من که خوشم نميومد. هم از خشونتش هم از چيزاي ديگه اش يه جوري مي شدم. سالهاي بعد روال استفاده از آزمايشگاه زبان که تو زيرزمين دبيرستان دخترانه بود شکل حساب شده تر و معقولتري پيدا کرد. البته قبل از اينها باز هم براي درس زبان يه اتاق سمعي بصري داشتيم. که اختصاصاً براي تماشاي کارتونهاي زبان اصلي بود که بعضيهاشون به طور ويژه اهداف آموزشي داشتند. کارتونهاي رامبو، لاک پشتهاي نينجا و اين طور چيزا رو از اون زمان يادم مونده.

بين دوره راهنمايي و دبيرستان يک آزمون ورودي داشتيم. که البته مي دونستيم براي کساني که راهنمايي رو سمپادي بوده اند بيشتر فرماليته است و از بين هفتاد و پنج نفر دانش آموز هر دوره حدود سه چهار نفر ممکنه براي دوره دبيرستان پذيرفته نشوند. دوره دبيرستان اما براي هر پايه تحصيلي چهار کلاس داشت که يک کلاس اضافه بايد با بچه هايي که از ساير مدارس قبول مي شدند پر مي شد. يعني حداکثر سي نفر قبولي جديد براي هر سال در دبيرستان داشتيم. امير هم که تو دبستان تو يه مدرسه بوديم جزو اين بچه ها بود. حالا که فکرش رو مي کنم مي بينم بچه هايي که از دوره دبيرستان اضافه مي شدند يک لايه سوسولتر و همچنين به اصطلاح درسخونتر از بچه هاي راهنمايي بودند. حداقل تو کلاس بچه هاي تجربي اين طور بود که غلظت بچه هاي ورودي از دبيرستان در رتبه هاي بالاي کنکور بيشتر از غلظت بچه هاي ورودي از راهنمايي بود. تو دبيرستان البته رشته انساني نداشتيم! يک کلاس تجربي و سه کلاس رياضي. محتواي درسي تقريباً به همون روال دوره راهنمايي بود. و براي اون چهار درس کتابهاي جداگانه اي داشتيم که بايد تدريس مي شد ولي به شدت دوران راهنمايي روي اونها تأکيد نمي شد. سيستم ملي مدارس ما در اون سالهاي انتقال از نظام قديم به نظام جديد براي نظام جديد شدن مقاومت مي کرد و تنها در اولين سال اجباري شدن نظام جديد اين روال رو قبول کرد و اين همون سالي بود که ما دبيرستاني شديم. يادمه اون سالها از اين که پنج شنبه ها تعطيل بوديم و يک ترم دوشنبه ها دو کلاس داشتيم يا به خاطر تعطيلات چند روزه زمستوني که قبلاً بي سابقه بود ولي براي ما ميسر شده بود ذوق زده بودم. درباره حال و هواي پيش از کنکور مدرسه امون هم قبل از اين، نوشته بودم که ديگه اينجا بهش نمي پردازم. ولي به اين نکته بيشتر مي خوام دقت کنم که به نظر مي رسه نوعي رخوت در بين بچه هاي سمپادي که به خصوص در جنبه درس خوندن خودشو بيشتر نشون مي ده، وجود داره. شايد نوعي تکبر و احساس عدم نياز براي به زحمت انداختن خود براي پيشرفت بيشتر باشه. شايد به خصوص اونهايي که از راهنمايي سمپادي شده اند نوعي احساس تأييد و توجه اجتماعي کسب مي کنند که وقتي در ذهنشون نهادينه مي شه خيال مي کنند ديگه چيز مهم ديگه اي وجود نداره که لازم باشه خودشونو براش به زحمت بيندازند. اين حالتو در خودم هم احساس مي کنم و شايد خيلي نشه کاريش کرد. از يه جهت بالاخره استثنايي بودن اين بچه ها واقعيتي است! ولي اين که چطور با اين مسأله روبرو بشيم که آسيب کمتري به دنبال بياره موضوع قابل تأملي است. يه چيز جالبي که الان يادم اومد اين که يه بار که همراه مامانم تو يه جلسه اوليا و مربيان مدرسه راهنمايي شرکت کرده بودم وقتي يکي از سخنرانان گفت که بچه هاي تيزهوش زودتر از موعد به بلوغ جنسي مي رسند اين حرفش تو ذهنم موند! تو تبريز و تو دوره ما و تو خوابگاهمون يکي از بچه هاي شناخته شده سمپادي براي چند سالي هم واحدي من بود. از بچه هاي سمپاد تهران که در کار مجله پزشکي دانشجويي در سطح کشوري فوق العاده موفق و شناخته شده بود. اما از نظر درسي واقعاً نمي شد گفت به همين اندازه موفق بود. و به خصوص من که وضع اتاق و زندگيشو از نزديک مي ديدم نوعي ولنگاري و بي خيالي عميق در شخصيتش احساس مي کردم. هرچند هنوز رفتار و گفتارش به طور مشخصي از بعضي همکلاسيهاي غيرسمپاديش قابل تمييز بود. بنا به دلايلي که نفهميدم چه بودند، اين اواخر متوجه شدم دچار بعضي مشکلات هم شده بود که چند سالي از همکلاسيهاش عقب موند. يک نکته پاياني رو هم به خصوص عطف به وبلاگ صداي دوست اضافه کنم و اون اين که وقتي رابطه پايدار اين بچه هاي سمپادي رو با دوستان دوران تحصيل عموميشون مي بينم باز از خودم متعجب مي شم. که من با هيچ کدوم از بچه هاي دوران تحصيلم رابطه منظم و پايداري ندارم. البته اين تفاوت رو وقتي خودم رو با خيلي آدمهاي ديگه اطرافم مقايسه مي کنم هم در خودم مي يابم. آخرين باري که با بعضي بچه هاي همکلاسي خودم تو دبيرستان برخورد داشتم در دو ترم انترني بود که مهمان دانشگاه علوم پزشکي مشهد شده بودم. در طي اون يک سال بيشتر از شش نفرشون رو از دور و نزديک ديدم و با دو نفرشون هم بخشهاي مشترکي رو گذروندم. اما باز هم به ذهنم نرسيد که بايد فکري براي يک جور رابطه منظم و پايدار با اونها بکنم. الان از طريق اينترنت فقط سراغي از وبلاگ يکي از اون بچه ها دارم که گاهي يادم مياد مي تونم بهش سر بزنم.

۱۳۸۸ مرداد ۳, شنبه

نمی دونم

دقيقاً نمي دونم مشکل چيه. يه جور شکاف و تزلزل در درون خودم احساس مي کنم. البته در دنياي بيرون چالشهاي مختلفي دارم ولي اينها علي القاعده نبايد تأثير چنداني رو اوضاع دروني من مي گذاشتند. چالش شروع فعاليت شغلي، چالش ادامه تحصيل، چالش ازدواج، رابطه ام با خانواده و ساير اطرافيان. مجموعه دکوراسيون و ظواهر زندگي من طي چند ماه آينده به طور اساسي و براي هميشه تغيير خواهد کرد. ولي اينها نبايد منجر به يک جور معضل دروني در من مي شدند. شايد در اين چند هفته اخير بايد به طور فعالانه تري خودم رو براي اين فاز گذار آماده مي کردم. از قرار معلوم ديگه خيلي نمي تونم به روش قبلي که در دوران دانشجويي و سربازي داشتم ادامه بدم و با بيخيالي اجازه بدم شرايط دنياي بيرون زندگي من رو به پيش ببرند. فعلاً همين قدر مي فهمم که از زندگي لذت نمي برم و از گذشت ايام بهره اي عايدم نمي شه. گيج هستم و نمي دونم چي شده. وقتي که تو سربازي و در يگان محل خدمتم زمان سختي رو مي گذروندم فکر نمي کردم زماني تو مشهد هم اين طور ناراضي خواهم بود.

خاطرات روزهاي اوجي که در سالهاي اخير داشتم البته هنوز تو ذهنمه. سرشار بودم از انگيزه و ايده هاي رنگارنگ. بايد کاغذي هميشه دم دستم مي بود تا مدام افکار و ايده هاي جديدي رو که به ذهنم مي آمدند بنويسم تا بعد بتونم بيشتر بهشون رسيدگي کنم. اعتماد به نفس بالا و انگيزه قدرتمندي براي پيگيري کردن اين ايده هاي مختلف هم داشتم. لحظه ها و ساعات و روزها به شدت مي درخشيدند و تپنده بودند. شايد پيش زمينه اينها اين بود که از شرايط جاري زندگي خودم خيالم آسوده بودم و روي جريان زيربنايي زندگي فعلي خودم مسلط بودم تا بعد بتونم ذهنم رو براي امور حاشيه اي و فوق برنامه متمرکز کنم. اما الان از قرار معلوم اين حمايتهايي که در دوران دانشجويي و سربازي براي تأمين نيازهاي اوليه زندگيم برقرار بود از دست رفته اند و خودم بايد مسؤوليتش رو برعهده بگيرم. مسؤوليت اموري رو بايستي به عهده بگيرم که تا به حال تجربه اي ازش نداشته ام و از روال امور تا رسيدن به يک وضعيت پايدار و قابل اعتماد اطلاع چنداني ندارم.

جالب اينجاست که براي حرکت به سمت هرکدوم از اموري که قرار هست بخشهايي از پازل زندگي مستقل آينده ام رو بسازند نه هيجان و شوق آنچناني دارم و نه کاملاً بي علاقه ام. نگراني و ترس چنداني هم ندارم و به خوبي مي دونم در يک فاصله زماني مناسب همه امور به سامان خواهند اومد. تقريباً مي تونم حدس بزنم در ظاهر داستان و براساس عرف غالب، چطور زندگي اي در دوران استقلال انتظار من رو مي کشه. از محتواي داستاني که قراره در آينده برام رخ بده کم و بيش مطلعم اما براي رخدادش عجله و هيجان چنداني ندارم. اونو تاريک و متزلزل و نگران کننده هم نمي بينم. شايد همين قدر هست که هنوز خودم رو در اين شرايط جديد و کيفيت آداب زندگيم رو در اين مرحله متفاوت بازنيافته ام. و لابد گيجي و شرايط غيرقابل انتظار من در حال حاضر ناشي از اينه که انتظار داشته ام در طليعه اين شرايط متفاوت و جديد همچنان عادات و رفتارهاي گذشته ام به همون حالت قبل جوابگو و راضي کننده باشه و همه چيز مثل قبل ادامه پيدا کنه.

هنوز مطمئن نيستم چطور شخصيتي پيدا خواهم کرد. آيا لازم هست تغييري بکنم؟ دستم براي خيلي کارها بازتر خواهد شد. و در برابر خيلي شرايط قرار خواهم گرفت که تاکنون شايد ترجيح مي داده ام بي تفاوت از کنارش رد بشم. فرض کنم نديده ام. يا نمي توانسته ام کاري بکنم. يا ارتباطي به من نداشته. يا من وظائف و مسؤوليتهاي مشخص ديگه اي داشته ام که رسيدگي به اونها در اولويت بوده. ولي فکر نمي کنم کسي از من انتظار داشته باشه حتماً هميشه در هر موقعيتي بهترين واکنش رو داشته باشم. بلکه مهمتر اينه که در مسائل و موقعيتهايي که خودم بيشترين حساسيت و علاقه رو به اونها دارم برخورد مناسبي داشته باشم. و مي دونم در سالهاي آينده يکي از سنگينترين چالشهايي که در برابرم خواهد بود چگونگي تعامل با عرفي است که خيلي از ارکان و امور و حواشي اونو قبول ندارم، نمي فهمم، نمي شناسم يا نمي خوام ندانسته و ناخواسته بهش گردن بگذارم. اما از طرف ديگه همين عرف اساس و ديفالت رابطه و شناخت آدمها در ارتباط با همديگه است. اين که چطور شخصيتي پيدا کنم ارتباط نزديکي به نحوه جواب دادن من به اين تعارض داره.

۱۳۸۸ مرداد ۲, جمعه

باز بیخوابی

سولماز که مي گه نبايد گريه کني. دخترا فقط مي تونن ناز کنن گريه کنن. مرد گنده که گريه نمي کنه. اما من امشب دلم گريه مي خواد. از دست خودم ناراضيم و غصه دارم. فکر مي کنم چقدر آدم بدي هستم. دنبال بهانه ام تا گريه کنم. دنبال بهانه اي که منو بيشتر به گريه بندازه. هرچي تو دلمه بيرون بريزم و آروم بشم. بهانه هم که کم نيست. اول از همه خودم. که با موجود نازنيني مثل خودم چه بيرحمانه رفتار مي کنم. چطور وقت و انرژي و قابليتهاي خودم رو تلف مي کنم و با رفتارم بدترين و عميقترين تحقيرها رو در حق خودم روا مي کنم. و بعد از خودم که به محيط اطراف نگاه مي کنم و از نزديک خودم هر چه به امور دورتر نظر مي کنم همين طور مي بينم که چطور سلسله بدرفتاري من در محيط اطرافم گسترش پيدا مي کنه. اعضاي خانواده ام، آدمهاي اطرافم و هرکس رو که با من در تماس قرار مي گيره يا قرار خواهد گرفت شامل مي شه. از اين گريه ها هم خيلي راضي نيستم. انگار يک جور رفتار انحرافي و سودجويانه است. کم کاري عملي خودم رو گويا مي خوام با افيون گريه آروم کنم و در صدد جبران و فراموشيش بربيام. خوب اين کار از خيلي راه حلهاي عملي و برنامه ريزي هاي سخت که براي غلبه بر سلسله بدرفتاريهام لازم مي شن لابد ساده تر و سهل الوصولتره. البته اين هم باز همه سخن نيست. چيزي در اون احساس و درد هست که با هيچ راه حل عملي هم پرشدني و جبران پذير نيست. از اين جهت باز يه احترام و شرافتي براي گريه هاي بي موقع شبانه قائل هستم.


مدتهاست برنامه خواب و بيداريم کاملاً به هم ريخته. امروز هم که زياد خوابيدم هرچند اول خيال مي کردم همون ساعتي که همه مي خوابند خواهم خوابيد اما باز ديدم خوابم نمي بره. هزار و يک جور فکر و خيال و غم و غصه به سراغم اومد. بلند شدم و چراغ رو روشن کردم تا کمي بنويسم شايد کمي آروم بشم. امشب مراسم دامادي کوچکترين برادر شوهر خواهرم دعوت بوديم. از همون مراسمايي که نمي فهمم فلسفه اشون چيه. ولي خونه که شام نداشتيم اگه نمي خواستم گرسنه بمونم مجبور بودم مراسم رو شرکت کنم. خواهرم و شوهرش هم از شهرستان مهمونمون بودند و احتمالاً از اين که تو مراسم نباشم ناراحت مي شدند. وقتي از مراسم برمي گشتيم حدود ساعت دوازده نيمه شب تو يکي از خيابونهاي اطراف حرم راه بندون سنگيني برقرار بود که پدرم رو موقع رانندگي عصبي کرده بود. خونه که اومديم قبل از خواب نشستم چند صفحه از کافه پيانوي آقاي جعفري رو گرفتم خوندم. کافه دار بايد به دعوت پليس آگاهي براي شناسايي يک جسد که احتمالاً از مشتريهاي پررفت و آمد کافه اش بوده بالا سر فرد متوفي حاضر مي شد. راوي کلي در اين مورد تفصيل داده بود که چقدر از اين کار اکراه داشته. با خودم فکر مي کردم من که اين جوري نيستم. نگاه کردن به يک آدم مرده همونقدر طبيعيه که نگاه کردن به يک آدم زنده. چه مشکلي مگه پيش مياره؟ مردن آدمها چه مشکلي در روند زندگي بقيه و زندگي اونها چه تداخلي با مردن ديگران پيدا مي کنه؟ هرکدوم سر جاي خودشه ديگه. شايد چون من مرده زياد ديدم و دم مرگ و بعد از اون زياد باهاشون سروکار داشتم برام چيز طبيعي شده باشه.


به سولماز هم فکر مي کردم. اين که ممکنه الان دور خونه کعبه ايستاده باشه. يا مثلاً يه جايي تو مسجدالحرام در حال نماز خوندن باشه. ممکن هم هست تو هتلشون تخت گرفته باشه خوابيده باشه. شايد اون هم الان گريه مي کنه. اگر هم الان گريه نمي کنه شايد چند دقيقه يا چند ساعت اين طرف اون طرف تر اين کار رو کرده باشه. هر جايي هم که بوده باشه. اون تهش رو که نگاه کني خيلي معلوم نيست اين گريه ها براي چيه. علتش واقعاً چيه و چطور مي شه که آروم مي شيم. شايد هم واقعاً آروم نمي شيم. فقط خسته مي شيم. باز ياد داستان گريه کردن بچه ها مي افتم. بچه هايي که وقتي چيزي مي خوان و بهش نمي رسن بنا رو بر گريه مي ذارن. اما اگه کسي به خواسته اشون رسيدگي نکنه خسته مي شن و همونطور که جاي اشکاشون رو صورتشون مونده خوابشون مي بره. گاهي هم واقعاً نمي خوابن فقط فراموش مي کنن و سرگرم کار ديگه اي مي شن. يادشون مي ره تا چند دقيقه قبل داشتن گريه مي کردن. و علتش چي بود. ولي هنوز جاي اشکاشون رو صورتشون هست. خوب منم خسته شدم. فکر کنم باید هرجور شده بخوابم. نفهميدم چه مرگم بود. همين قدر احساس کردم از چيزي ناراضيم. يه چيزي يه جايي مثل اين که مشکلي داشته باشه. بيشتر از اين بر من روشن نشد. ولي اگه همه چيز سرجاش باشه جواب اين گريه ها چي بايد باشه؟

۱۳۸۸ مرداد ۱, پنجشنبه

سلام

اين اولين پست وبلاگ جديدم خواهد بود. وبلاگ قبلي رو تصميم گرفتم بعد از چهار سال فعاليت تعطيل کنم. دليل اصليش هم اينه که از حدود سه ماه قبل با اقدامات سخت گيرانه تر دولتي گويا تقريباً به طور مطلق در داخل ايران قابل مشاهده نبود. و به همين ترتيب آمار بازديدش کاملاً افت کرده بود. در مدت چهار سال در اون وبلاگ چهارصد و پنجاه و شش پست فرستاده بودم که بيشتر از نصفشون در ارتباط با موضوعات تاريخي بودند و ترجمه هايم از متون اينترنتي بودند. دليل ديگه اي که تصميم گرفتم وبلاگ جديدي ايجاد کنم اين بود که در اين مدت احساس مي کنم افکار و روحياتم به اندازه کافي تغيير کرده اند که بشه در يک وبلاگ و قالب جديد به نوشتن ادامه بدم. فکر مي کنم به خصوص در اين يک سال اخير لابد تحت تأثير تغيير در شرايط زندگي واقعيم و خارج شدن از دوران انتزاعي دانشجويي فضاي ذهنيم تغييراتي در جهت واقع بيني بيشتر پيدا کرده. در هر حال اين وبلاگ رو به عنوان يک شروع دوباره در اين مقطع خاص از دوران زندگي خودم راه اندازي مي کنم. بهانه اي باشه براي اين که به خودم يادآوري کنم نوشتن رو و لوازم و پيامدهاشو همچنان جدي بگيرم

هرچند خيلي از ايده هاي ابتدايي رو که زماني که حدود شش سال قبل نوشتن تو اينترنت رو شروع کردم در ذهن داشته ام از ياد برده ام يا هر وقت يادآوري مي شن خنده ام مي گيره و ديگه اونها رو معتبر نمي دونم اما همچنان اين ايده قديمي در ذهنم قدرتمند باقي مونده و در عمل هم تأثيرش رو در زندگي و روحيه ام شاهد هستم. اين که نوشتن در هر حال عليرغم انواع و اقسام آسيبهاش در مجموع تأثير مثبتي بر جريانات ذهنيم و جمع بندي افکار و القاي فعاليت فکري در من داره و علاقه ندارم اين امکان مثبت رو از دوران گذشته زندگيم رها کنم. تأثير مثبت عمليش رو هم در روحيات و خلقيات خودم ديده ام. زماني که امکان خوب نوشتن رو از دست مي دهم واقعاً افسرده و بي حوصله و وا داده مي شم. ولي نوشتن و فکر کردني که همراهش لازمه انگيزه زندگي و اراده حرکت رو به من بر مي گردونه. به همين دليل هرچند الان نمي دونم در اين صفحه قرار هست از اين به بعد چي بنويسم، از کي بنويسم و از چي تعريف کنم اما مي دونم مي خوام بنويسم. چون مي خوام باز هم زندگي کنم و از فرصتي که باقيست اونطور که مي پسندم و تشخيص مي دم استفاده کنم

دوران نوشتن من تو اينترنت هميشه بين دو جريان فوروم نويسي و وبلاگ نويسي تقسيم شده بود. اصل داستان هم از تالارهاي گفتگوي همگاني شروع شده بود. بعد در دوران حضيض تالارهايي که مي شناختم و تحت تأثير بعضي دوستان تصميم گرفتم براي ادامه نوشتن وبلاگ بسازم. در دوره اي هم که در وبلاگ قديمي بازگشت به آينده مي نوشتم معمولاً در دوراني که تالارهاي گفتگو قدرت مي گرفتند نوشتن من در وبلاگ افت مي کرد و در دوران رکود تالارها باز به سمت وبلاگ مي اومدم. اين دفعه هم تقريباً چنين اتفاقي افتاده. روند نوشتن من در هفته هاي اخير توي تالار گزاره سير راضي کننده اي نداشت. شايد اگر غير از اين مي بود عليرغم مشکلي که در ارتباط با وبلاگ قديمي بوجود اومده بود هنوز تا مدتها تصميمي براي گشودن وبلاگ جديدي در من بوجود نمي اومد و همچنان به نوشتن در گزاره اکتفا مي کردم. به پايان رسيدن دوران سربازي و بيشتر شدن زمان دسترسي من به اينترنت و کامپيوتر هم در تصميمم براي تغيير در روند گذشته نوشتنم در وبلاگ قديمي تأثير داشته. فکر مي کنم همين قدر حسب حال در مورد شرايط فعلي خودم و اين که چطور شده وبلاگ جديدي راه انداخته ام کفايت کنه

بازگشت به آينده معلق زدني است بين آينده و گذشته. رنگ به رنگ شدن است بين کنتراست تيز و هيجان انگيز سنت و مدرنيته. ساختن آينده از بطن گذشته است... اين شعر رو همين طور مي شه ادامه داد. به دوستان خوشامد مي گم و تأکيد مي کنم که خودم رو به انتقادات و صحبتهاشون نيازمند مي بينم. اميدوارم ارتباطمون پاينده و سازنده باشه