۱۳۸۸ مهر ۸, چهارشنبه

درباره خدا

خدا چي هست اونوقت؟
بايد چطور بشه؟ به چه درد مي خوره؟

بيشتر اوقات وقتي مي خوام به اين سؤال جواب بدم کم کم که در بحث پيش مي رم ديگه اون احساس اوليه رو گم مي کنم و ديگه دقيقاً نمي دونم دنبال چي بودم و چه بايد بکنم. از همه ملموستر شايد فعلاً اين طور باشه که بگيم مي دونيم خدا خيلي چيزها نيست و هرچقدر به چيزهاي بيشتري نه بگيم به خدا نزديکتر مي شيم. از بند چيزهايي که خودمونو بهشون وابسته احساس مي کرديم ذهنمونو در بياريم. اشتغال ذهني درباره چيزهايي که قبلاً نگرانشون بوديم رو کنار بذاريم. قضايا برخلاف چيزي که اول فکر مي کرديم نيازي به درگيري زياد ما براي اين که مسير خوبي بپيمايند ندارند بلکه اونها منطق و مکانيسم دروني مشخصي دارند که با يه انتخاب ساده و اوليه از طرف ما راه خودشونو تا رسيدن به نتيجه از پيش تعيين شده مي رن. درگيري و نگراني و دخالت و حساب کتاب هاي مکرر و افراطي بيشتر از اين نتايج درخشاني به بار نميارن بلکه ممکنه مسير درست امور رو مختل هم بکنن. حداقلش اينه که بي جهت انرژي ما به هرز مي ره و آرامش خودمونو از دست مي ديم و اعصابمون خورد مي شه. داستان اعتقاد به خدا و ايمان شايد همين نه گفتن و اعتماد کردن باشه. فمن يکفر بالطاغوت و يؤمن بالله فقد استمسک بالعروة الوثقي لانفصام لها. چرا نه گفتن؟ مگر کسي از ما درخواستي کرده؟ به نظر مي رسه اين طور باشه. همه چيزهايي که اطراف ما هستند انگار ما رو به طرف خودشون مي کشند، گويي ما رو درگير خودشون مي خوان. خود ما با خودمون هم همين وضع رو داريم. دوست داريم با خودمون درگير باشيم مي خواييم اونطور که دوست داريم يا دوست دارن بشيم. همه اينها درگيريهاي اضافي هستن. براي استفاده و بهره مند شدن از امکانات اطراف مجبور نيستيم اونقدرها به زحمت و نگراني ذهني و دروني بيفتيم. براي خوب بودن و اونطور که آرزو داريم هم همين طور. به جاي اين که تصور کنيم همه کاره خودمونيم و فقط اراده ماست که کارها رو اونطور که مي خواييم پيش مي بره بهتره به روال فطري و ذاتي امور اعتماد کنيم. فقط بايد جلوي دخالتها و اظهار وجودهاي بي فايده و مختل کننده خودمونو بگيريم. تو خود حجاب خودي حافظ از ميان برخيز. اگر زحمتي و اشتغالي بايد داشته باشيم لابد در همين مسير بايد باشه. و انصافاً کار مشکلي هم هست اين نه گفتن. بعد از اين مرحله دوم يعني رسيدن به آرامش و اطمينان خودبخود رخ مي ده و متجلي مي شه. خدا يه چيزيه که با خالي کردن ذهن از حضور مزاحم حساب کتابها و دريافتهاي متوهمانه خودمون قابل ديدن مي شه. آرامش و اعتماديه که بعد از آروم گرفتن دست و پا زدنهاي بي جهت و نامؤثر ما نسبت به روالها و منطقهاي دروني هستي در کاسه آب ذهنمون منعکس و ديده مي شه. فايده خدا هم لابد همينه. به چيزي بيشتر از اونچه که بهش فکر مي کردي مي رسي. درگيريها و بدبختيها و مشکلات و تعارضات رنگارنگ و متعدد هم با منطق محدود و ادراکات توهم آلود خودت بوجود نمي آري. چون به جاي منطق و اراده محدود و اپسيلوني خودت به منطق و خواست نامحدود هستي اجازه تجلي در درون خودت و دنياي اطراف خودت دادي

در مورد نه گفتن و اين که سکوت کردن چقدر مشکله نوشتم. کارتون افسانه توشيشان رو شايد ديده باشيد. اولين بار يادمه وقتي کلاسهاي چهارم پنجم بودم تلويزيون گذاشت. اون زمان بيشتر موسيقيش برام جلب توجه کرده بود و تو ذهنم مونده بود. يک بار ديگه اين اواخر گذاشتنش و اين زماني بود که من تو يگان محل خدمتم ديدم. پسربچه نوجوان داستان پشت ديوار شهر و کنار دروازه اي مي نشست. بعد از مدتي پيرمردي ظاهر مي شد که آرزوهاش رو مي پرسيد و برآورده مي کرد. يک بار ثروتي خواست که تمومي نداشته باشه و يه بار هم قدرتي که بتونه بر همه پيروز بشه. اينها هيچ کدوم اونو به خواسته نهاييش نرسوند. دفعه سوم خواسته ديگه اي داشت که يادم نمونده! ولي همين قدر بود که عاقلانه تر از اون دوتاي اول بود. اما نکته مورد توجه امتحاني بود که پيرمرد براي رسيدن پسربچه به خواسته اش مقرر کرد. تنها کاري که پسر در اين امتحان بايد مي کرد نگهداشتن خود و حفظ سکوت بود. گويا اين طور بود که به محض اين که اولين کلمه از دهنش خارج مي شد خودش نابود مي شد. پسر بعد از مدتي خودشو تک و تنها روي يک صخره مرتفع و بالاي يک درياي وسيع يافت. موقعيت سختي بود ولي باز قابل تحمل بود. بعد از مدتي با لرزه هايي متوجه ظاهر شدن يک جفت چشم عظيم و ترسناک در اعماق آب دريا شد. پسر از وحشت مي خواست فرياد بزنه اما شرطش رو به ياد آورد و جلو خودشو گرفت. با طوفاني شدن دريا هيکل يک مار غول پيکر و خشمگين از دريا بيرون آمد و با چرخيدن به دور صخره اي که پسر روش قرار داشت از اون بالا اومد. پسر با ترس و لرز و حيرت به اين ماجرا چشم دوخته بود. مار عظيم بالا اومد و سرش در برابر پسر قرار گرفت. چنان که گويا سعي مي کرد پسر رو هرچه بيشتر بترسونه. سپس پيچ و تاب خورد و در آسمون بالا رفت و بر روي پسر سايه انداخت. اما پسر بايد در تمام اين مدت سکوت مي کرد و تنها شرط نجات و ايمن موندنش از خطرات اين موقعيت دهشتناک حفظ سکوت بود. بعد از مدتي آسمان هم در هم رفت و غريدن گرفت و طوفاني شد. موجود عظيم وحشي و افسانه اي ديگه اي که شبيه يک پلنگ بود کم کم در آسمان ظاهر شد. و بعد مار و پلنگ با سروصداي وحشتناکي با هم درگير شدند و در هم پيچيدند. پسر در حالي که از ترس مي لرزيد و خودشو به تنه درخت خشکي که روي صخره قرار داشت چسبونده بود نظاره گر اوضاع بود. هرچند در حد مرگ ترسيده بود ولي بايد سکوت مي کرد. بايد باور مي داشت با حفظ سکوت امنيتش تضمين شده است. و تا خودش در اين شرايط دشوار کم نياره و ضعف نشون نده هيچ اتفاقي نمي تونه اونو تهديد کنه. اين تصوير رو تمثيل استعاري فوق العاده ملموس و زنده و قابل درکي يافتم براي حالتهاي دروني انساني که مي خواهند اونو به ضعف و هلاکت بکشانند. يک نمونه شناخته شده اش عصبانيت و خشمه. گويا مثل همين مار و پلنگ تمام تلاشش همينه که فرد رو به نشون دادن واکنش مجبور کنه و کافيه يک لحظه وا بدي تا همه چيز خراب بشه و طعمه اين حيوان وحشي بشي. در حالي که برخلاف اون چيزي که در ظاهر به نظر مي رسه تا زماني که خودت اين راه نفوذ رو باز نکني کوچکترين قدرتي براي تسلط بر تو نداره. اين تمايل پايان ناپذير براي درگير کردن انسان و شکستن مقاومت رواني عملاً در بسياري از حالات دروني انساني مصداق داره. موقعيتهايي که انسان مي دونه با صبر و تحمل خواهد تونست ايمن و آسوده از موقعيت خطر بگذره اما کششي شيطاني و بسيار مصر و سمج در درونش هست که اونو به اين طرف مي کشه تا با فرياد زدن، خودشو تخليه کنه و اين فشار رو بشکنه. اين طور خيال مي کنه اين طور راحت شدن اگرچه همه چيز رو خراب خواهد کرد و اونو نابود خواهد کرد اما از تحمل اين فشار بهتره. شايد به اين ترتيب توسعه و رشد معنوي و انساني در همين يک نکته خلاصه شده باشه که بتونيم جلو خودمونو بگيريم و بذاريم الهامات و جريانهاي اصيل هستي مسير خودشونو از خلال وجود ما پيدا کنند و حضور و اراده ما مزاحم اين وزش رحمت و فضيلت نشه