۱۳۸۹ خرداد ۶, پنجشنبه

تأثیر هنر آشپزی اسلامی بر اروپا

سقوط امپراطوري روم در قرن پنجم پس از ميلاد باعث ايجاد وقفه اي در پيشرفت تمدن بشري شد. تنها در قرن هفتم پس از ميلاد بود که تمدن ديگري با مختصاتي قابل مقايسه در يک سرزمين کاملاً غيرقابل انتظار يعني عربستان ظهور کرد. اين اتفاق پيشگام دوره اي از تغيير براي جهان بود چنان که اسلام به فراتر از مرزهاي قوميتي پيامبرش گسترش يافت.

در حالي که مناطق متفاوت اسلام مي پذيرفتند اعراب با دامنه کاملي از ميوه ها و سبزيجات که تا پيش از اين برايشان ناآشنا بود برخورد مي کردند. کشت و کار تنوعي از محصولات و درختان مثمر در آب و هواهايي متفاوت از گذشته چالشي بود که انقلاب کشاورزي اسلامي را برانگيخت.

به عنوان مثال شکر که در قرن چهارم پيش از ميلاد يونانيان از هند آن را به عنوان عسلي که بر روي درختان بدون وجود زنبورها پرورش مي يابد توصيف کرده بودند به مدد مهارت و اراده کشاورزان مسلمان که آماده رويارويي با چالش انتقال اين محصول بودند آن را در مصر سوريه شمال آفريقا و حتي اسپانيا و سيسيلي به کشت در آوردند.

توليد ثروت يکي از ميراثهاي اين انقلاب کشاورزي بود زيرا باعث گسترش تجارت و سفر و بدنبال آن افزايش تعامل انسانها و جابجايي علوم و انديشه ها شد.

به طور موازي پزشکان مسلمان از در دسترس بودن گياهان دارويي و ادويه هايي که پيش از اين ناشناس بودند سود جسته و مسؤوليت غالب را در تصميم گيري در مورد اين که چه چيزي در چه زماني خورده شود برعهده گرفتند.

برخي از آثار مهم پزشکان اسلام از اين قرار است:
ثابت بن غرا (836-901) : چندين رساله
ابوبکر الرازي (865-925) : الحاوي في الطب
ابن سينا (980-1037) : القانون في الطب
ابن صيدل قرطبي (قرن دهم) : کتاب خلق الجنين و تدبير الحبله
ابومروان ابن ظهر (1092-1161) : التيسير في المداوا و التدبير کتاب العقديه

به اين ترتيب در سرزمينهاي اسلامي هنر آشپزي به روشي اتفاقي گسترش نيافت. برعکس اين هنري بود که قانون خاص خود را داشت که مبتني بر تحقيقات کامل پزشکي و توصيه هاي عالمان تغذيه بود. مواد لازم انتخاب مي شدند به شکل غذا ترکيب مي يافتند و سپس در مقياسهاي وسيع به طور عمومي گسترش مي يافتند. غذاها ارزش درماني داشتند و از طريق استحکام بخشي به بدن براي مقاومت در برابر بيماريها و کند کردن روند پيري به عنوان داروي پيشگيري عمل مي کردند.

در واقع حديثي وجود دارد که وظيفه انسان را درباره سلامتي بدنش تعريف مي کند: ان لجسدک عليک حقا. با افزايش تعداد دستور تهيه نويسندگان شروع به جمع آوري آنها در قالب کتاب نمودند.

برخي از شناخته شده ترين کتابهاي آشپزي مسلمانان از اين قرار است:
کنز الفوائد في تنوي المواعيد: ناشناس؛ قرن دهم مصر يا شمال آفريقا
فضلات الخوان في اطايب الطعام و الالوان: ابن رزين التوجيبي؛ قرن دوازدهم اسپانياي مسلمان
کتاب الطبخ في المغرب و الاندلوس: ناشناس؛ قرن دوازدهم مراکش، اسپانياي مسلمان
کتاب الطبخ: محمد البغدادي؛ قرن سيزدهم عراق
کتاب الطبخ: ابن سيار الوراق؛ قرن سيزدهم عراق
تذکره: داوود الانطاکي؛ قرن سيزدهم سوريه
وصل الحبيب في وصف الطيبات و الطيب: ابن آدم؛ قرن سيزدهم سوريه

بنابراين براي اولين بار درون تمدن اسلامي برخي از غذاها که پيش از اين تنها در قصرها در دسترس بودند به ميان مردم آمدند و براي تمامي جمعيت در دسترس قرار گرفتند. تغذيه گسترش يافت و به شکل نوعي درمان درآمد تا باعث ارتقاي سلامتي شهروندان براساس محيط زندگي و فصل سال شود.

در قرن سيزدهم کتابهاي پزشکان مسلمان و تأليفات آشپزي توجه حاکمان و کليسا را در غرب به خود جلب کرد. اين علائق زماني که فرارا سالرنو مونت پليه و پاريس تبديل به مراکزي براي مطالعه آثار پزشکي مسلمانان شدند افزايش يافت.

در هيئت حاکمه و حلقه هاي اشرافي اروپايي درخواست براي مواد غذايي و ادويه هاي مسلمانان به سرعت افزايش يافت. با اين حال مردم عادي به خصوص در اروپاي شمالي تنها يک رژيم غذايي محدود داشتند که مبتني بر پيازچه، پياز، کلم، سيب و نان بود که گاهي به آن گوشت و ماهي افزوده مي شد. از سوي ديگر مردم جنوب اروپا با سالادها، دامنه وسيعي از ميوه ها و سبزيجات و مهمتر از همه روغن براي سرخ کردن، دسرهاي شيرين و پنيرها زندگي نسبتاً بهتري داشتند.

اشراف اروپايي استفاده از سبزيجات را خوار مي شمردند و به طور عمده رژيم گوشتي داشتند. در نتيجه به طور گسترده اي از نقرس رنج مي بردند. ورود شيرينيها مرباها و نگهدارنده ها مشکل ديگري که عبارت بود از يبوست بوجود آورد و اين در نتيجه ناديده گرفتن توصيه هاي پزشکان مسلمان بود. به اين ترتيب ما در تاريخچه پاپ در آوينون در قرن چهاردهم مي خوانيم که کشتيهايي که از بيروت مرباها نگهدارنده ها برنج و آرد مخصوص براي کيک پزي مي آوردند براي جبران ملين نيز با خود مي آوردند.

با اين حال يک شاه اروپايي بود که براي پيروي از رژيم غذايي مسلمانان توجه نشان مي داد و محصولات و ميوه هاي گرانقيمت آنها را وارد مي نمود. اين فرد کريستينا ملکه دانمارک سوئد و نروژ بود. او در سال 1496 از شوهرش جدا شده بود و با هزينه اي محدود زندگي مي کرد. او حتي بيشتر از آنچه که فرمان کليسا بود روزه مي گرفت تا پول خود را براي خريد چنين مواد کميابي پس انداز کند . اين در شرايطي بود که خود دانمارک تنها قادر به تأمين سيب و گندم سياه بود. شايد بايد شعار غذا براي انديشه را ريشه کيکهاي دانمارکي تلقي کرد.

در دسترس بودن ترجمه هاي لاتين از آثار عربي درباره پزشکي و آشپزي در اروپا باعث ظهور مجموعه اي انبوه از راهنماهاي پزشکان و آشپزان به زبانهاي بومي شد. کتاب تکيونوم سانيتاتيس (حفظ سلامتي) در قرن يازدهم يک اثر مختصر پايه اي براي پزشکان محسوب مي شد و محتويات آن به طور گسترده اي مورد نسخه برداري قرار گرفت. اين نسخه ها نيز به نوبه خود بدون ارجاع به منبع اصلي در کشورهاي مختلف مورد نقل قرار مي گرفتند. آشپزي در واقع وسيله اي براي ارباب قدرت بود تا ثروت و اهميت خود را به رعاياي خويش نشان دهند. چندين کتاب آشپزي در اين دوره پديد آمدند.

ترتيب وعده هاي غذا به شکلي که در جهان اسلام بود درآمد: سالاد يا سوپ سپس غذاي اصلي و پس از آن دسر که در لاتين به معناي خروج است. اين ترتيب براساس توصيه هاي رازي و ابن ظهر شکل گرفته بود. کل يک وعده با شستن دستها با گلاب به پايان مي رسيد.

به اين ترتيب غذاهايي که از طريق ترجمه و برخوردها منتقل شدند چه بودند؟ اين ليست در واقع طولاني است اما چند نمونه عمده از اين قرار است:

رشته ماکاروني: نمونه هايي از استفاده از رشته بوسيله مسافراني همچون البکري (قرن يازدهم) و نيز در گزارشات اداري رسمي همچون مجمعي که در شمال اسپانيا برگزار شد ثبت شده است که طي آن زنان مسلمان براي مهمانيها رشته درست مي کردند. همه اين گزارشات پيش از مارکو پولو بودند.

اگر به يک بسته بندي رشته ماکاروني بنگريد خواهيد ديد که از گندم مخصوص درست شده است و اين برخلاف رشته چيني است که از برنج درست مي شود. چينيها در واقع گندم لازم براي اين کار را که محتوي مقادير فراوان گلوتن بود و انعطاف پذيري خمير را افزايش مي داد نداشتند. اين نوع خاص از گندم سخت در قرن دهم بوسيله مسلمانان به سيسيلي و اسپانيا معرفي شد. حتي مهمتر از اين اشتقاق واژه لازانيا از کلمه عربي لسان به معناي زبان است.

تقطير: تقطير در دنياي روميها ناشناخته بود. اين مفهوم به زودي در دنياي اسلام در آثار رازي و جابر ابن حيان ظاهر شد و در ترجمه هاي لاتين کتاب ابن سينا در قرن يازدهم در ارتباط با گرفتن روغن از گياهان و ادويه جات و در نهايت توليد الکل تنها براي اهداف پزشکي و نه نوشيدن آن که براي مسلمانان ممنوع بود مورد اشاره قرار گرفت. اقليتهايي چون يهوديان و مسيحيان از حق استفاده از اين فراوري محروم نبودند و به اين ترتيب براي خود مشروباتي از قبيل کيرش (گيلاس) ويسکي و وودکا (گندم) درست مي کردند.

بستني: کلمه ايتاليايي کاساتا از کلمه عربي قشطه به معناي خامه گرفته شده است. گزارشات ابن عبدون که در سويل در قرن دوازدهم ناظر بازار بود از جهت اشاره به حضور فروشندگان خامه حساسيت داشته است. همچنين شربتهاي محتوي يخ و شير (مشرابيه) در قرنهاي يازدهم و دوازدهم وجود داشته اند. روشهاي حفظ و ذخيره يخ شايع بوده است و براساس وجود يخ خانه ها مستند مي باشد.
سوريه يخ مصر را تأمين مي کرد و اسپانيا از کوهستانهاي سيرا نوادا سود مي جست. برخي پزشکان همچون رازي و ابن سينا مخالف استفاده از نوشيدنيهاي محتوي يخ بودند زيرا آن را براي اعصاب آسيب رسان مي دانستند.

نانها: اگر چه امروز فرانسه به عنوان مادر نانها شناخته مي شود اما در قرن چهاردهم آنان چنان در اين مورد تازه کار بودند که شاه بايد خدمتگزاران خود را مأمور محافظت از دکانهايي مي نمود که براي اولين بار نان در آن فروخته مي شد.
تاريخ نشان مي دهد که پزشکان مسلمان پدران اين آشپزي سلامتگرا و درماني بودند که جهان را تحت تأثير قرار داد و بعدها بوسيله مسافران اروپايي به جهان نو برده شد. اين نوشته کوتاه نشان مي دهد چگونه اروپاييها در قرون وسطي با اين مجموعه هنر آشپزي درگير شدند و چگونه مواد ضروري آن مشوقي بود که آنان را به سوي رقابت براي تجارت در ادويه هاي ارزشمند و ساير محصولات سوق داد.

زيرنويس: اين نوشته ترجمه اي از اين متن است. شايد براي برخي واژه ها معادل فارسي مناسب نيافته باشم. جالب توجه است که تجارت ادويه و رسيدن به هند عامل اصلي بود که باعث شد پرتغاليها در قرن پانزدهم به دور قاره آفريقا بچرخند و اسپانياييها که به دنبال راه جايگزيني بودند سر از آمريکا در آورند. ظاهراً غذاها و مواد مورد نياز براي تهيه آن که از طريق مسلمانان به اروپاييان معرفي شده بودند چنين تحرک و انگيزه اي در بين ايشان بوجود آورد.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۷, جمعه

روزپاره ها دوم

ما الان يه مدتي هست که مثلاً مستقل شده ايم ولي اونقدرها تفاوت چنداني با قبل احساس نمي کنيم. اگه منظور استقلال مالي باشه که زمان دقيقي نمي شه براش تعيين کرد. از اول سال هشتاد و چهار که انترن شديم مثلاً حقوق داشتيم. چند ماه اول چهل تومن و بعدش هشتاد تومن. البته چون اکثر مدت انترني مهمان دانشگاه علوم پزشکي مشهد بودم و حقوقم هنوز تبريز واريز مي شد دسترسي چنداني به حقوقم نداشتم. تو اين مدت گاه گداري چند تومني از بابام مي گرفتم. نه من عادت داشتم و روم مي شد چيز چنداني فراتر از خرجاي لازم و اصلي از بابام بخوام و نه خانواده ما رو عادت داده بود بيشتر از اينا برامون خرج کنه. شايد گاهي کمبودهايي احساس مي کردم اما خودمو دلداري مي دادم که زمان استقلال ماليم نزديکه. وگرنه اغلب احساس مي کردم بقيه بچه ها بيشتر از من از هزينه هاي خانواده سهم دارند. يه جورايي با کمتر خواستن خودمو در تأمين مخارج خانه کمک کار بابام مي دونستم. بعد هم که سرباز شدم حقوق ماهانه هفتاد و پنج تومن و دو ماه آخر صد و پنجاه تومن. ديگه از اينجا به بعد موارد استثنايي پيش ميومد که موقتاً پولي از بابام بگيرم. حالام که چند ماهيه مثل يه آدم حسابي مثلاً حقوق دارم. خيلي بيشتر از اغلب همسن و سالاي دور و برم. نکته اش اينه که مي دونم مدت زيادي نمي تونم اينطوري کار کنم ضمن اين که به عنوان يک نيروي قراردادي امنيت شغلي چنداني در هر حال ندارم. بايد به فکر پس انداز و سرمايه گذاري بود.

از اينا که بگذريم احساسيه که در درون خودم درباره اين وضعيت مالي جديدي دارم که چند ماهيه پيدا کرده ام. براي خرج کردن دستم بازتره و خوشحالم که ديگه از کس ديگه اي پول نمي خوام. ولي انگار هنوز معناي استقلال تمام عيارو درک نکرده ام. خيلي روش زندگيم با قبل فرق نکرده. کارهايي که انجام مي دم تنوع چنداني پيدا نکرده. اما قبل از اين انتظار داشتم وقتي مستقل شدم خيلي کارهاي متفرقه اي که شايد ديگران حاضر نبودند هزينه هاش رو تأمين کنند انجام بدم. هنوز احساس آزادي عمل چنداني ندارم. شايد به خاطر عادت رواني و طرز زندگي که بهش عادت کرده ام باشه. گاهي هم با خودم مي گم اگه ماشين داشته باشم وضعيت خيلي فرق مي کنه. يا بعضي وقتا هم احساس مي کنم مشکل به خاطر دور بودن از همسر خانوميه.اگه با هم باشيم قدرت زيادي با همديگه پيدا مي کنيم. کما اين که گاهي اوقات از لحاظ رواني تأثيرشو کاملاً احساس مي کنم. يکي هم ممکنه به خاطر نگران بودن از وضعيت مالي آينده است که از اين استقلال لذت چنداني نبرده ام و آزادي زيادي احساس نکرده ام. کلاً سطح استانداردهاي زندگي و انتظاراتي که از آدم مي ره قبل و بعد از ازدواج فرق مي کنه. قبل ازدواج خرجاي اصليت با باباست و مسؤوليت خاصي نداري اما بعد ازدواج مسؤوليت جمع و جور کردن مخارج يک خانواده جديد با خودته و اين که ديگه با خانواده هاي ديگه و هم سن و سالايي که اغلب زودتر از تو ازدواج و کار کرده اند و حالا اغلبشون ماشين و خونه دارند ناخودآگاه مقايسه مي شي يا خودتو مقايسه مي کني. از حق نگذريم نيازها و روش تأمين زندگي خانوادگي تو اغلب خانواده ها يکسانه و شايد حدود سي درصد کل مخارج باشه که روش زندگي و نوع خرج کردن خانواده ها براساس طرز تفکر و فرهنگشون فرق داشته باشه. فعلاً از خيليا مي شه از اين جهت مشورت گرفت.

گاه و بيگاه از دور و بر مي شنوم اين مدتي که به عنوان پزشک سربازي بوده ام ممکن بوده مي شد به عنوان نيروي طرحي خدمت کنم. بزرگترين تفاوتي که بين اين دو حالت وجود داشته به خصوص از نظر کساني که درباره اين احتمال برام صحبت کرده اند اين بوده که در اين صورت به جاي حقوق هفتاد و پنج تومني بيست برابرش حقوق مي داشتم. البته يه خوبيش هم اين بود که صرفنظر از آموزشي يک سال بيشتر خدمت نکردم. اينا رو که مي شنوم چندان حسرتي در من برانگيخته نمي شه. جايي که در دوران سربازي تجربه کردم شايد ارزش اين قدر هزينه اسمي رو داشت. حضور يافتن در کمينهاي تابستاني و زمستاني کويري، احساس حضور نزديک اشرار مسلح، تجربه ناامني و تفنگ و گلوله در يک محيط دور از شهر و تمدن شايد به اين سادگي ديگه ممکن نمي بود. شرايط سختگيرانه پادگاني و دمخور شدن با آدمهاي متفاوت که اغلب از نظر اجتماعي فاصله زيادي با هم داشتيم هم هرچند در همون دوران سخت و دردناک بود اما به عنوان يک تجربه باعث ماندگار، کمک کننده و جالب به نظر مي رسه. مطمئن هستم خيلي کم هستند آدمايي که اينطور که من معناي تفاوت امنيت و ناامني رو با پوست و گوشتم احساس کرده ام تجربه کرده باشند. مردم توي شهر و حتي سربازهايي که توي شهر خدمت مي کنند و با بيخيالي روزهاشون شب و شبهاشون روز مي شه چيزي در مخيله اشون نيست که بتونن باهاش مفهوم ناامني رو ارزيابي کنند و درک کنند. دختري که از سوپرمارکت بيرون مياد و تو پلاستيک ماست و پاستيل و ماکاروني داره، پسري که تو خيابون در حال گفتگو با موبايلش قاه قاه مي خنده و قدم مي زنه، مردي که توي مشاور املاک راحت نشسته و درباره قيمت خونه تبادل نظر مي کنه و زني که توي ايستگاه اتوبوس نگرانه که واحد ديرتر مي رسه کجا مي تونه معني زخم گلوله و حمله انتحاري به گردانهاي مرزي و خطر ضدکمين در کويرهاي سيستان بلوچستان رو تصور کنه. اين تجربه منحصر به فرد شايد ارزش داشت دوازده ماه و هر ماه يک و نيم ميليون.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۶, پنجشنبه

تاریخچه آبله کوبی و ورود آن به انگلیس

مقدمه

براي مدتهاي طولاني آبله باعث وحشت بسياري بوده است، يکي از هر سه نفر که به بيماري مبتلا مي شد مي مرد و آنها که جان سالم به در مي بردند اغلب تغييرات ناراحت کننده اي در قيافه اشان باقي مي ماند. بانو ماري ورتلي مونتاگ مفهوم آبله کوبي را در امپراطوري عثماني طي اقامتش در استانبول طي سالهاي 1716 تا 1718 کشف نمود و اين انديشه را با خود به بريتانيا آورد. چند سال بعد ولتر فيلسوف فرانسوي چنين ثبت نمود که شصت درصد مردم مبتلا به آبله مي شوند که بيست درصد به خاطر آن مي ميرند. در سالهاي پس از 1770 چندين دکتر در انگليس و آلمان به طور موفقيت آميزي احتمال استفاده از واکسن آبله گاوي را به عنوان وسيله اي براي ايمن سازي در انسان آزمودند.

براي قرون متمادي آبله يک بيماري وحشتناک بود که بوسيله ويروس واريولا بوجود مي آمد. ويروس از طريق ريه ها وارد بدن شده و در خون به ارگانهاي داخلي حمل شده باعث عفونت آنها مي شد. ويروس سپس به پوست گسترش يافته، آنجا تکثير مي نمود و باعث ايجاد بثورات مي شد. آبله با علائم تب، سردرد، کمردرد و استفراغ دوازده روز پس از تماس با ويروس مشخص مي شد. بثورات سه روز بعد به صورت لکه هاي صورتي پراکنده که بزرگتر شده و کمي برجسته مي شدند ظاهر مي شد. تا روز سوم تاولهاي عميق که شش ميليمتر قطر داشتند بوجود مي آمدند. اينها در نهايت خشک شده جمع مي شدند و مي افتادند و يک جاي زخم فرو رفته باقي مي گذاردند. در موارد شديد بيماران به خاطر مسموميت خوني ، عفونتهاي ثانويه و خونريزي داخلي مي مردند. اگر عفونت رخ مي داد درمان مؤثري وجود نمي داشت.

آبله يک بيماري بسيار باستاني است. بر اين باورند آثار زخمهايي که بر بدن موميايي فرعون رامسس پنجم که در قرن دوازدهم قبل از ميلاد درگذشته است مشاهده مي شود بوسيله آبله بوجود آمده است. بيماري در تمامي اروپا گسترش يافت و با سفرهاي اکتشافي به آمريکا برده شد، جايي که کشتار وسيعي در بين آزتکها و سرخپوستان شمال آمريکا بوجود آورد. آبله تمامي طبقه هاي اجتماعي را درگير مي نمود، شاهان، ملکه ها و امپراطوران همچون مردمان عادي مي مردند. اليزابت اول، موزارت، جرج واشنگتن و آبراهام لينکلن همگي وحشت آن را تجربه نمودند. آنها که از بيماري جان سالم به در مي بردند براي تمامي زندگي داغ آن را بر خود داشتند. اين موضوع سبب بوجود آمدن مدهايي بين بانوان براي استفاده از تورهاي منقوط و نقاب براي پوشاندن لکه هاي صورت شد.

آبله وحشتناکترين بلاي نوع بشر آن گونه که ادوارد جنر آن را توصيف مي کند در سال 1980 ريشه کن گرديد پس از آن که هزاران سال به عنوان يک بيماري مسري و کشنده وجود داشت. دکتر انگليسي ادوارد جنر (1749 الي 1823) به عنوان مکتشف واکسن آبله شناخته مي شود. با اين حال همانطور که در مورد همه دستاوردهاي بزرگ صدق مي کند اين اتفاق نمي توانست بدون ايستادن روي شانه هاي ديگران که سهم خود را در کاهش اثر خطرناک اين بيماري ايفا کردند رخ دهد.

قبل از کشف دکتر جنر روش معمول ايمنسازي برعليه بيماري، آبله کوبي بود که اولين روش واکسيناسيون شناخته شده بوده و براي هزاران سال در سراسر جهان مورد استفاده قرار مي گرفت. آبله کوبي شامل در تماس قرار دادن يک فرد سالم با مواد عفوني بود به اين اميد که نوع خفيفي از بيماري ايجاد شده و در برابر عفونتهاي بعدي ايمني بوجود آورد.

تا اواخر قرن هيجدهم واکسيناسيون براي آبله يک اقدام شناخته شده در چندين کشور اروپايي بود. چند دهه پيش از اين دکتر تيموني به اين روش که آن را در کونستانتينوپل ديده بود اشاره کرده بود. همچنين دکترهاي اروپايي ديگر در کونستانتينوپل و يک کشيش در آمريکا آگاهي نسبت به روند واکسيناسيون را در همين دوره افزايش داده بودند. با اين حال فردي که به عنوان ترويج کننده آبله کوبي در انگليس در اوائل قرن هيجدهم شناخته مي شود بانو ماري ورتلي مونتاگ است.

تاريخچه پيش از واکسيناسيون

مدتها پيش از آن که واکسيناسيون براي آبله در اروپا در دهه 1790 گسترش يابد مردم در آسيا، خاورميانه، قفقاز و آفريقا مي دانستند مقدار کمي از ويروس زنده آبله اگر زير پوست تزريق شود باعث نوع خفيفي از بيماري مي شود که فرد را از يک بيماري تمام عيار ايمن خواهد ساخت. چندين شخصيت در انگليس و آمريکاي اوائل قرن هيجدهم که درباره اين روند اطلاع داشتند و آن را آبله کوبي مي خواندند مشتاقانه به آن باور داشتند.

قبل از معرفي واکسن مرگ و مير شکل شديد آبله بسيار بالا بود. نوشته هاي تاريخي نشان مي دهد روشي براي ايجاد ايمني پيش از اين شناخته شده بود. يک روش که واکسيناسيون و همچنين دميدن يا آبله کوبي خوانده مي شد در هند در قدمتي حدود هزار سال قبل از ميلاد به انجام مي رسيد. اما اين اطلاعات مورد مناقشه است. ساير محققان ادعا کرده اند متون پزشکي باستاني سانسکريت در هند به چنين روشهايي نپرداخته اند. اولين ارجاع صريح به واکسيناسيون آبله بوسيله نويسنده چيني وان کوان (1499 الي 1582) در اثرش به عنوان دوزن زينگفا که در 1549 منتشر شد ارائه شده است. واکسيناسيون براي آبله به نظر نمي رسد در چين قبل از حکومت امپراطور لونگ کوينگ از امپراطوري مينگ در نيمه دوم قرن شانزدهم گسترش يافته باشد.

آبله کوبي همچنين طي نيمه دوم قرن هفدهم در ترکيه، ايران و آفريقا انجام مي شد. در سالهاي 1714 و 1716 دو گزارش از روش ترکي واکسيناسيون به دربار سلطنتي انگليس رسيد. يکي بوسيله امانوئل تيموني دکتري که در سفارت بريتانيا در استانبول منصوب شده بود و ديگري بوسيله گياکومو پيلاريني وصول شد. بانو ماري ورتلي مونتاگ همسر سفير بريتانيا به خاطر معرفي روش آبله کوبي به بريتانياي کبير در سال 1721 به طور وسيعي شهرت يافته است. اين روش بر روي پسر و دخترش که پنج و چهار ساله بودند انجام شد. آنها به سرعت بهبود يافتند.

در سال 1721 يک همه گيري آبله به لندن رسيد. خبرهايي که از تلاشهاي بانو ورتلي مونتاگ مي رسيد برخي بيماران را مشتاق نمود واکسيناسيون را روي خود انجام دهند. اما دکترها فکر مي کردند اين يک عمل خطرناک است و واکسيناسيون پي در پي بر روي چندين فرد که شامل محکومين زنداني بودند آزموده شد. دکترها زندانيان را مورد واکسيناسيون قرار دادند و همگي طي دو هفته بهبود يافتند. اين نتيجه برجسته باعث اطمينان بخشي درباره اين روش شد و خانواده سلطنتي بريتانيا واکسينه شدند.

آبله کوبي اولين بار در سال 1721 در آمريکاي شمالي انجام شد. اين روش در بوستون از سال 1706 شناخته شده بود و اين زماني بود که کوتون ماتر دريافت برده اش اونه سيموس زماني که هنوز در آفريقا بوده است مورد واکسيناسيون قرار گرفته بود و همچنين بسياري از بردگاني که وارد بوستون شده بودند نيز واکسينه شده بودند. اين روش ابتدائاً به طور وسيعي مورد انتقاد قرار گرفت. با اين حال يک آزمون محدود نشان داد شش نفر از دويست و چهل و چهار نفري که واکسينه شده بودند مردند در حالي که از 5980 نفري که مبتلا به بيماري وحشي شده بودند 844 نفر مردند. به اين ترتيب اين روش به طور گسترده اي در مستعمرات مورد استفاده قرار گرفت. تا سال 1777 جرج واشنگتن که نخست براي واکسيناسيون سربازانش طي يک همه گيري آبله اکراه داشت سرانجام براي واکسيناسيون اجباري بين تمام سربازان و نيروهاي شبه نظاميش که مبتلا به بيماري نشده بودند فرمان صادر کرد.

دکتر پيتر کندي که در کونستانتينوپل تحقيق مي کرد در مقاله خود درباره درمانهاي خارجي که در لندن در سال 1715 منتشر شد مستند ساخت که آنها که اين روش را در ترکيه انجام مي دهند پس از آگاهسازي فرد مچ دستها، ساق پاها و پيشاني بيمار را خراش داده و يک جوش تازه و ظريف را در هر برش قرار مي دهند و آن را براي هشت تا ده روز در آنجا مي بندند. بيمار سپس مبتلا به يک بيماري خفيف شده، بهبود يافته و پس از آن ايمن خواهد بود.

سرگذشتی مختصر

بانو ماري در لندن در آويل يا مه 1689 متولد شد، وي در همان شهر در بيست و يک اوت 1762 درگذشت. او دختر اويلين پيرپونت ارل پنجم کينگستون هال بود. داراييهاي خانواده گسترده بود و شامل دورزباي هال و هلم پيرپونت در ناتينگهام شاير و خانه اي در دين شرقي در ويلتشاير مي شد. دورزباي هال واجد يکي از بهترين کتابخانه هاي خصوصي در انگليس بود اما زماني که در سال 1744 در آتش سوخت از بين رفت.

دوستان نزديک بانو ماري شامل ماري آستل، يک قهرمان حقوق زنان و آن ورتلي مونتاگ بودند که با هر دو رابطه اي فعال داشت. بانو ماري با برادر آن، ادوارد ورتلي مونتاگ ازدواج کرد. پدر بانو ماري که اکنون مارکس دورچستر شده بود دورتلي مونتاگ را به عنوان فرزند خوانده اش قبول نکرد زيرا وي نپذيرفت عمارت خود را در شمار ميراث احتماليش وارد کند. گفتگوها قطع شد و زماني که لرد دورچستر بر ازدواج ديگري براي دخترش اصرار داشت ادوارد و ماري در سال 1712 گريختند تا با يکديگر ازدواج کنند. سالهاي اوليه زندگي مشترک بانو ماري ورتلي مونتاگ در انزوا در حومه شهر گذشت. شوهرش در سال 1715 به نمايندگي از وست مينستر عضو پارلمان شد و مدت کوتاهي پس از آن لرد گماشته خزانه داري شد. زماني که بانو ماري در لندن به او ملحق شد تيزهوشي و زيباييش به زودي او را به چهره شاخصي در دربار تبديل کرد.

اوائل 1716 ادوارد ورتلي مونتاگ به عنوان سفير در استانبول منصوب شد. بانو ماري او را تا وين و سپس به آدريانوپل و استانبول همراهي کرد. او سپس در 1717 فراخوانده شد اما آنها تا 1718 در استانبول ماندند. داستان اين سفر و مشاهدات او از زندگي شرقي در اثري به نام نامه هاي سفارت ترک که مجموعه اي از نامه هاي جالب توجه و آکنده از تصويرسازيهاي گوناگون است آمده است. کتاب نامه ها اغلب از جهت اين که براي مسافران و نويسندگان زن بعدي و نيز بسياري هنرهاي شرقي انگيزه بخش بوده است شناخته شده مي باشد. بانو ماري با دانستن رفتار عثمانيان درباره واکسيناسيون برعليه آبله که آبله کوبي خوانده مي شد به غرب بازگشت. چندين دهه بعد در دهه 1790 ادوارد جنر روش واکسيناسيون را مبتني بر اصولي واحد بوجود آورد.

هرچند نامه هاي او در قرن نوزدهم منتشر شد اما ويرايشهاي دانشگاهي آثار او تنها طي اواخر قرن بيستم ظاهر شدند. چندين نويسنده گزارشهاي مسافرت، تاريخ و برخوردهاي اوليه بين شرق و غرب او را به عنوان يک نويسنده برجسته در اين زمينه ها محسوب داشته اند و او را به خاطر ملاحظه دقيق زندگي و آداب عثماني و گزارش عيني و متعادل آن ستوده اند.

بانو مونتاگ به عنوان يک نويسنده شهرت دارد و آثار او بوسيله پژوهشگران در بسياري رشته ها به خاطر اشاراتي که در زمينه هاي سياست، ديپلماسي، موسيقي، بهداشت، هنر، تاريخ پزشکي و تاريخ اجتماعي دارد مورد استفاده قرار گرفته است. در سال 2003 جنيفر لي کارل اثري با نام هيولاي خالدار؛ داستاني تاريخي درباره مبارزه با آبله منتشر ساخت که در آن داستان مبارزه بانو ماري براي آوردن واکسيناسيون به لندن را گزارش مي کند اين اثر تکيه بسياري بر خاطرات و نامه هاي شخصي او دارد.

معرفي واکسيناسيون آبله به انگليس

زماني که بانو ماري در امپراطوري عثماني بود وي متوجه يک شيوه محلي براي واکسيناسيون برعليه آبله شد که آبله کوبي خوانده مي شد. برخلاف شيوه بعدي جنر در واکسيناسيون که از آبله گاوي استفاده مي کرد آبله کوبي از مقادير کم خود آبله استفاده مي نمود. برادر خود بانو ماري از اين بيماري مرده بود و خود او نيز پيش از ديدار از ترکيه از اين بيماري رنج برده بود. او مشتاق بود فرزندان خود را از اين رنج در امان نگاه دارد و ايشان را واکسينه نمود. در بازگشت به لندن او مشتاقانه اين روش را تبليغ نمود اما از سوي جريانهاي غالب پزشکي با مقاومت فراواني روبرو شد و اين به دو علت بود؛ هم از اين جهت که اين يک روش شرقي بود و هم اين که او خود يک زن بود.

بانو مونتاگ طي اولين سال زندگي در امپراطوري عثماني با آبله کوبي مواجه شد که خود آن را پيوند زني مي خواند. او براي دوستش سارا چيزول که نه سال بعد به خاطر آبله درگذشت نامه اي نوشت و روش کار را چنانکه در کونستانتينوپل ديده بود شرح داد.
کار پيوند زني بوسيله پيرزنان انجام مي شد. ايشان چهار يا پنج خراش يا سوراخ کوچک بر روي بازو ايجاد کرده و موادي را که از جوشهاي آبله بيماراني که مبتلا به شکل خفيف بيماري بودند گرفته شده بود وارد مي کردند. بانو مونتاگ فوق العاده مصمم بود تا از کشتار آبله جلوگيري نمايد. وي به شدت تحت تأثير روش ترکان قرار گرفته بود به طوري که به جراح سفارت چارلز ميتلند دستور مي دهد پسر پنج ساله اش را در مارس 1718 واکسينه نمايد. در بازگشت به لندن در آوريل 1721 او ميتلند را واداشت دختر چهار ساله اش را در حضور پزشکان دربار واکسينه نمايد. در ميان اين پزشکان سر هانس اسلوان رئيس دربار سلطنتي و پزشک شاه حضور داشت. اين اولين آبله کوبي حرفه اي بود که در انگليس انجام شد.

بانو مونتاگ در مورد تأثير آبله کوبي براي پيشگيري از بيماري چنان متقاعد شده بود که خواستار هرچه سريعتر انجام شدن آزمونهاي روش آبله کوبي بود. در نتيجه خبر تلاشهاي او گسترده شد و به شاهزاده ولز و ديگر اعضاي خانواده سلطنتي رسيد. مجوز سلطنتي به چارلز ميتلند داده شد تا آزموني از آبله کوبي را بر روي شش زنداني در نيوگيت در نهم اوت 1721 انجام دهد. توجيه کامل اين زندانيان درباره اين به اصطلاح آزمايش سلطنتي انجام شده بود. اين آزمايش در حضور پزشکان دربار و بيست و پنج نفر از دربار سلطنتي و دانشکده پزشکان انجام شد. تمامي زندانيان زنده ماندند و آزاد شدند. يکي از آنها با دو کودک بيمار در تماس قرار گرفت و ثابت شد که ايمن است. ميتلند سپس شش کودک بي سرپرست را در لندن و پس از آن به طور موفقيت آميزي دو دختر شاهزاده ولز را در آوريل 1722 واکسينه نمود. به طور طبيعي اين روش پس از اين موفقيت اخير از مقبوليت عمومي برخوردار شد.

با اين حال عليرغم اين موفقيتهاي اوليه، هنوز خطر مرگ و مير وجود داشت زيرا آبله کوبي به طور بالقوه مي توانست بيماري را گسترش دهد زيرا افراد واکسينه شده به طور موقت حامل آبله بودند. اما براي حداقل هفتاد سال ديگر آبله کوبي به عنوان يک روش ايمنسازي برعليه آبله به کار رفت تا ادوارد جنر واکسن خود را که شامل واکسيناسيون افراد با آبله گاوي در جهت پيشگيري از عفونت آبله بود معرفي نمود.

در چهاردهم مه 1796 جنر نظريه خود را با واکسيناسيون جيمز فيپس که يک پسر هشت ساله بود بوسيله مواد گرفته شده از تاولهاي آبله گاوي بر روي دست سارا نملس که يک زن شيردوش بود و آبله گاوي را از گاو گرفته بود آزمود. پوست اين گاو بر روي ديوار کتابخانه اي در مدرسه پزشکي سنت جرج که اکنون در توتينگ قرار دارد آويخته شده است. پوست اين گاو يادآور يکي از مشهورترين فارغ التحصيلان اين مدرسه است. فيپس هفدهمين موردي بود که در اولين مقاله جنر درباره واکسيناسيون به آن پرداخته شده بود.
جنر در يک روز فيپس را بوسيله چرک آبله گاوي بر روي هر دو بازو مورد واکسيناسيون قرار داد. واکسيناسيون از طريق خراش دادن تاول پوست نملس و خروج چرک بر روي يک قطعه چوب و سپس انتقال آن به بازوي فيپس به انجام رسيد. اين باعث ايجاد تب و مقداري بدحالي شد اما بيماري شديد عارض نشد. سپس او ترشحات آبله اي را به فيپس تزريق نمود که در آن زمان براي ايمنسازي اين روش رايج بود. هيچ بيماري رخ نداد. جنر بعداً گزارش کرد که دوباره از مواد آبله اي بر روي پسر استفاده کرده است اما باز هم نشانه اي از بيماري مشاهده نشد.

ادوارد جنر خود زماني که در مدرسه بود مورد آبله کوبي قرار گرفت. او خود را با گرسنگي کشيدن، به اسهال انداختن و خونريزي کردن براي اين کار آماده ساخت. سپس خود را در اصطبلي همراه با پسران ديگري که به طور مصنوعي آلوده شده بودند زنداني کرد تا دوره بيماري طي شود. او به طور ويژه اي رنج کشيد. اين تجربه اي بود که او هيچ وقت فراموش نمي کرد.

در زمانهاي اخير تخمين زده شده است طي قرن بيستم سيصد ميليون نفر به خاطر آبله مرده اند. بدنبال برنامه هاي واکسيناسيون وسيعي که پس از سال 1966 انجام شد سازمان جهاني بهداشت چهارده سال بعد جهان را عاري از آبله اعلام نمود.

نوشته بانو مونتاگ درباره واکسيناسيون آبله در ترکيه

در سال 1717 بانو مونتاگ با شوهرش سفير بريتانيا وارد دربار امپراطوري عثماني شد. در مدت زندگي در استانبول او متوجه روشي محلي براي ايجاد تعمدي نوع خفيفي از بيماري از طريق واکسيناسيون شد که زمينه ساز ايمني مي شد. يک گزارش درباره آبله کوبي از بانو ماري ورتلي مونتاگ در يک نامه به سارا چيزول به تاريخ اول آوريل 1717 آمده است:

مي خواهم چيزي را به تو بگويم که باعث مي شود آرزو کني اينجا مي بودي. آبله که در ميان ما بسيار کشنده و شايع است اينجا با اختراع پيوند زني کاملاً بي خطر است. اين کلمه اي است که برايش استفاده مي کنند. تعدادي از پيرزنان هستند که انجام اين کار را شغل خود قرار داده اند زماني که هر سال در ماه سپتامبر گرماي فراوان از بين مي رود. مردم به يکديگر خبر مي دهند تا اگر کسي از خانواده اشان خواستار آبله کوبي باشد جمع شود. آنان براي اين هدف ميهمانيهايي مي گيرند و زماني که معمولاً پانزده شانزده نفر از آنها جمع مي شوند پيرزن با يک پوست گردو که پر از بهترين مواد آبله اي است مي آيد. او مي پرسد کدام وريد را مي خواهي باز شود. او به سرعت رگي را که پيشنهاد مي دهي با يک سوزن بزرگ باز مي کند و اين دردي بيشتر از يک خراش معمولي ندارد و هرچقدر ماده که بر سر سوزنش جا بگيرد داخل وريد مي گذارد و سپس زخم کوچک را با يک تکه توخالي پوسته مي بندد. به همين روش چهار يا پنج رگ را باز مي کند.

يونانيان اغلب براساس خرافه يک وريد را در ميان پيشاني، يکي بر روي هر بازو و يکي بر روي سينه باز مي کنند تا يادآور علامت صليب باشد اما اين روش يک اثر خيلي ضعيف دارد، تمامي اين زخمها جاي زخم کوچکي بر جاي مي گذارند و بوسيله آنها که خرافه اي نيستند انجام نمي شود. ديگران تمايل دارند زخم را بر روي پاها و قسمتهاي پوشيده بازو بوجود آورند. بچه ها و بيماران خردسال در تمامي باقيمانده روز با يکديگر بازي مي کنند. ايشان تا روز هشتم در سلامتي کامل هستند، پس از آن تب مستولي شده و براي دو روز و در موارد نادر سه روز رختخوابهاي خود را جمع نمي کنند. در موارد بسيار نادر بالاي بيست يا سي جوش در صورت دارند که هيچ وقت مشخص نمي شود. طي يک دوره هشت روزه آنها به همان خوبي قبل از بيماري هستند. در محلهاي خراش، زخمهاي فعالي در طي بيماري بوجود مي آيد که شک ندارم باعث بهبودي زيادي مي شود. هر سال هزاران نفر تحت اين عمل قرار مي گيرند و سفير فرانسه با خوشوقتي مي گويد آنها اينجا همچون يک سرگرمي با آبله برخورد مي کنند چنان که در ساير کشورها مردم بخواهند آب بخورند. هيچ موردي از مرگ در نتيجه اين روش وجود نداشته است و ممکن است باور کني من چنان درباره ايمن بودن اين روش قانع شده ام که تصميم دارم آن را بر روي پسرک عزيزم انجام دهم. من به اندازه کافي مصمم هستم تا مشکلات آوردن اين اختراع مفيد در سطحي مقبول به انگليس را قبول کنم و من از نوشتن به طور اختصاصي در اين مورد براي برخي از پزشکانمان چشم پوشي نخواهم کرد، اگر بدانم يک نفر از آنها شرافت کافي براي چشم پوشي از حقوق قابل توجهي که دريافت مي کند خواهد داشت تا در عوض منفعتي به نوع بشر برساند. اما اين بيماري براي آنها بسيار سودرسان است، براي رويارويي با رنجش فراوان آنان يک مخلوق فرابشري بايد تصميم بگيرد تا اين روند را متوقف سازد. شايد اگر زنده ماندم تا برگردم ممکن است جسارت کافي براي جنگيدن با آنان را داشته باشم.

زيرنويس: اين نوشته ترجمه اي از اين متن است. اگر اشتباه نکنم هفته قبل مناسبتي با عنوان واکسيناسيون داشتيم. در اين روز چند نفر درباره تاريخچه اين دستاورد بشري به چيزي بيشتر از نام ادوارد جنر مي انديشيده اند؟

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۵, چهارشنبه

روزپاره ها

موقع ظهر از درمانگاه به پانسيون محل اسکانم برمي گردم. اينجا چهارمين جاييه که از زمان شروع به کارم طي هفت ماه اخير درش اشتغال داشته ام. از اين جابجاييها راضيم چون احساس مي کنم شرايط متفاوت کاري و زندگي در محيطهاي کم و بيش متنوع رو تجربه مي کنم. يکي از خوبيهاي اينجا اسلام آباد اينه که هرچند خونه ام به طور کلي داخل مرکز بهداشت قرار داره اما حياط و باغچه مستقلي براي خودش داره. دکتري که قبل از من اينجا بوده از جايي که طبع لطيفي داشت و اهل ادبيات و گل بوده تو زمستون گذشته داخل باغچه انواع و اقسامي از گلها کاشته. هرچند روز متوجه نوع تازه اي از اين گياهان مي شم که به گل مي شينن. به قول خودش سيستم آبياري قطره اي هم براي گلها بوجود آورده بود اما چون مي ديدم با اين سيستم لوله ها بعضي گلها آب کافي نمي خورن ترجيح دادم از همون سيستم سنتي غرقابي استفاده کنم. شايد يکي از دلايلي که اکراه داشت از اينجا بره همين فعاليتهايي بود که براي باغچه و گياهان انجام داده بود. باغچه زيبايي درست کرده، درود به همتش! اينجا که هستم يک جور روحيه شادابي و نشاط دارم که البته بي ربط هم به فصل نيست. حدود يه هفته است که با اين موضوع اشتغال خاطر دارم که با گياهان خودروي داخل باغچه چه کنم. تو اين روزهاي باراني هفته هاي اخير رشد قابل توجهي داشته اند و از گلهاي قبلاً کاشته شده فضاي بيشتري رو در باغچه گرفته اند. آيا حق دارم اينها رو بکنم؟ لابد مقداري از آب و مواد غذايي و نور باغچه رو مصرف مي کنند. شايد کشاورزان در طول تاريخ هميشه اين کارو مي کرده اند اما آيا من هم در موقعيت اونها قرار دارم و دلايل کافي براي اين کار دارم؟ چرا اونها رو بايد از نعمت زندگي و سرسبزي محروم کنم؟

هرچند تازگيها مثل بقيه آدم بزرگا سرم به يه چيز جديدي گرم شده اما باز همچنان از خودم مي پرسم آدمها چطور بدون عنصر انديشه و فرهنگ ممکنه بتونن زندگي کنن؟ صبح برن سر کار، ظهر بيان خونه، عصر برن خريد، تعطيلات برن خوش بگذرونن، بعد ديگه تموم بشه. باز يه چيزي کم نيست؟ اين زندگي کوچک و دلگير نيست؟ ذهن من کجاي کار مشکل داره که نمي فهمم داستان رو؟ بايد يک جور حيات و تلاش و هيجان و چالش فکري هم باشه و گرنه زندگيي که همه اش سر زدن به سوپر و مراکز خريد خواربار و پوشاک و اين دست اون دست کردن پول و خونه و ماشين باشه که مثل اين که لطفي نداره. تو پيش دانشگاهي يه معلم ادبيات داشتيم که مي گفت تا سي سالگي هر کار که خواستيد ديگه بايد بکنيد وگرنه بعدش تغيير و تحول چنداني اتفاق نمي افته. اما من هنوز خيال مي کنم جامو پيدا نکرده ام. گاهي هم فکر مي کنم زندگي همينه ديگه؛ آرزوهاي برآورده نشده. لابد يه دکتر نه چندان موفق مي مونم که کم کم مثل خيلياي ديگه به يک زندگي کج دار و مريزي رضايت مي دم و آخر سر هم نمي فهمم چي شد و چه بايد مي کردم. گاهي اما کارهايي مي کنم که از من بعيده. زمينه هايي دور و برم هست که به اون چيزي که دوست دارم نزديکه و مي تونم اونها رو دنبال کنم. يکي از در دسترسترين و حداقليترينشون همين وبلاگه. يه زمينه ديگه اش الان يه انجمن مردم نهاد دانشجويي تو قائنه که از چند سال قبل باهاش آشنايي داشتم. چند وقت پيش با استفاده از تعطيلات به قائن که مي رم اول به محل انجمن سر مي زنم. کسي از بچه ها اونجا نيست، گويا يه حالت نيمه تعطيل داره. به سايت انجمن سر مي زنم. خبري درباره يه فعاليت مطالعاتي مرتبط با تاريخ که مربوط به دو سال پيش مي شه اونجا مي بينم. آخ جون من تاريخ دوست دارم به خصوص تاريخ قرون وسطي. تلفن دبير سابق انجمن رو که در اين مورد فعال بوده پيدا مي کنم، به هواي اين که قرار بذاريم هم رو ببينيم بهش زنگ مي زنم. اما تو گفتگومون مي فهمم در حال حاضر تو تهران دانشجويه. مثل اين که تا تابستون که دانشگاهها تعطيل بشه بايد صبر کنم تا بچه ها دوباره تو شهر جمع بشن و فعاليتهاي فرهنگي گرماي دوباره اي پيدا کنه. ولي همون گفتگومون کلي منو سر شوق مياره. مثل بچه ها شب خوابم نمي بره.

تو مريضايي که به درمانگاه ميان يکي با بچه هاي زير يکسال حال مي کنم. البته اينا کم اتفاق ميفته تنها به اتاقم بيان و اين اعلي و عليا حضرتها اغلب به همراه خدمه اختصاصي خودشون يعني مادراشون به درمانگاه ميان. رفتارهاي جالب زيادي دارند. برخلاف بچه هاي بزرگتر و بقيه بزرگسالان که تحت تأثير هيبت روپوش سفيد دکتر قرار مي گيرند و با نگراني همه رفتارهاشو زير نظر مي گيرند، بعد از يه برانداز مختصر اوليه ديگه کاري به کار دکتر و بقيه آدمهاي اطرافشون ندارن. وسايل روي ميز که توجهشونو جلب مي کنه به طرفش دست دراز مي کنند و سعي مي کنند بگيرنش. هيچ چيز ديگه اي رو تحويل نمي گيرند و به همون چيزي که مي خوان چشم دوخته اند. اصرار و کنجکاوي و راحت بودنشون جالبه. اين انگيزش حيرت انگيز دست فراز کردن و کنجکاوي از کجا اومده؟ کي بوده که به اونها اينطور آموخته؟ مثل يه آدم بزرگ اخمو لبخندهاي تصنعي و بازيچه شما رو جدي نمي گيرند و فقط با چشمهايي گشاد و مبهوت چشم مي دوزند و گاهي بدتر اصلاً نگاهتون هم نمي کنند. گاهي هم که خيلي سرحال و کوک هستند انواع اقسام اصوات بي معني و شادمانه از خودشون در ميارن. بعضيهاشون هم ياد گرفته اند موقع اين صدا درآوردنها اگه با دستاشون با لباشون بازي کنند صداي عجيب غريبتري توليد مي شه. لب ورچيدن و نهي کردن بزرگترها رو هم که سروصدا نکنن اصلاً تحويل نمي گيرند. بعضي وقتها بچه هاي بزرگتري که حدود چهار پنج سال دارند هم کارهاي بامزه اي مي کنند. يکي دو مورد اتفاق افتاده با همون لهجه کودکانه و محلي جالبشون مادرشونو خطاب قرار مي دن و يکي يکي درباره همه وسائل روي ميز پرس و جو مي کنن که اين چيه. جمله پردازي ساده و راحت و صميمانه اشون در ترکيب با لحن کودکانه و محليشون مسحور کننده است. تکرار بي امان سؤالات بدون اين که خجالت بکشن و خسته بشن پديده جالبيه. جايي مي خوندم يک کودک چهار ساله به طور متوسط اگه اشتباه نکنم در روز بيشتر از چهارصد و شصت سؤال مي پرسه. فرق بزرگترها همينه که فکر مي کنن يا وانمود مي کنن همه چيزو مي دونن. ياد مي گيرن عادت کنن و ديگه سؤال نپرسن. لابد چيز چندان جالبي وجود نداره که ارزش داشته باشه درباره اش به خودشون زحمت بدن و سؤال بپرسن. امروز چند تا از ذخيره چهارصد و شصت سؤالي که بايد مي پرسيديم استفاده کرده ايم؟

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۴, سه‌شنبه

خاستگاه نخست علم جدید

بعد از مدتها که شايد حدود يک سال بشه تونستم يک کتاب مرتبط با موضوع مورد علاقه ام يعني تاريخ تمدن اسلامي بخونم. در اين کتاب با عنوان خاستگاه نخست علم جديد از نويسنده آمريکايي هاف با مقايسه سه تمدن اسلام، چين و غرب کوشيده به اين سؤال پاسخ بده که چرا انقلاب علمي جديد در غرب و نه دو تمدن پيشين رخ نموده. کتاب از نقاط ضعف و قوت چندي برخورداره و بيشتر از يک رويکرد دقيق براي بررسي عيني و موردي به سوي نظريه پردازي هاي کلي و جامعه شناختي گرايش داره. شايد با توجه به حوزه وسيع کار چاره اي از چنين برخورد فله اي وجود نداشته ولي به وضوح در نوع رويکرد نويسنده سوگيريهاي کليشه اي در جهت اروپامحوري و انديشه هاي قوميت گرايانه احساس مي شه. هرچند کتاب پر از ارجاعات کتابشناسانه به آثار و کتابهاي نويسندگان متعددي است اما اين موضوع گويا باعث نشده اثر رو از گرفتار شدن به چند مشکل و معضل غيرقابل توضيح نجات بده. نوع برخورد نويسنده با علم و فرهنگ جديد غرب برخوردي سراسر تحسين آميز و مثبته هرچند اشاره کوتاهي به متفکراني شده که به مشکلات تمدن و انديشه جديد پرداخته و اونو تخطئه کرده اند، اما موضع کتاب در برابر تناقضات و مشکلات لاينحلي که بشر عليرغم به اصطلاح انقلاب علمي جديد با اون دست به گريبانه سکوت و ناديده گرفتن اونه. پس اولين پرسش اساسي از نويسنده اينه که پيش از اين که به زمينه هاي اجتماعي ظهور علم و فرهنگ جديد بپردازيم و اونها رو ردگيري و برجسته کنيم به نظر مي رسه لازمه به روشني و به نحو قابل دفاعي مفيد و مطلوب بودن علم جديد و فرهنگ همراه اونو مورد بحث قرار دهيم. در غير اين صورت مقايسه سه تمدن در قرون ميانه و نسبت دادن رشد تمدن جديد به غرب قرون وسطي نمي تونه امتيازي براي جامعه غربي در دوره هاي گذشته يا اخير محسوب بشه.

نقطه ضعف قابل توجه ديگه کتاب در رابطه اي است که بين دستاوردهاي علم عربي اسلامي و آغاز روند فکري رو به رشد اروپاي قرون وسطي برقرار مي کنه. نويسنده ديدگاه کامل و گويايي از دستاوردهاي فکري و علمي تمدن اسلامي ارائه نکرده و گويا از سر اجبار به خاطر برخورد با ادبيات وسيعي که در دهه هاي اخير درباره دستاوردهاي غيرقابل انکار تمدن اسلامي به وجود اومده، تنها به چند نمونه محدود از پيشرفتهاي برجسته علم عربي اسلامي اشاره کرده اما هيچ توضيحي نمي ده که چطور از زماني که آثار مسلمانان به اروپاي قرون وسطي راه يافت، اونها در مسير تعالي فکري گام نهادند. در عوض در ريشه يابي اين حرکت فکري و علمي در اروپا تنها به بازخواني فلسفه افلاطون و ارسطو، آثار حقوقي و قانوني روم باستان و انقلاب کيسايي در غرب اشاره مي کنه. به اين ترتيب پرسش بزرگ دوم از نويسنده که کتاب به اون نمي پردازه اينه که چطور درست زماني که ترجمه هاي آثار مسلمانان وارد اروپاي مسيحي شد غرب به اين فکر افتاد نسخه هاي قديمي و عتيقه آثار افلاطون، ارسطو و روميان رو کشف و بازخواني کنه و به فکر راههاي تازه اي براي انديشه و زندگي بيفته؟ اين نقص منطقي بارزيه که نويسنده در ساختمان نظري خودش ازش غافل شده. خودداري اکيد نويسنده از اشاره به شرايط اروپاي غربي در اوائل قرون وسطي شايد کمک کرده تا چنين پرسشي مورد غفلت واقع شده و خروج از چنان دوران تاريک به سوي روشناي انديشه و علم در دورانهاي بعدي به صورت خودبخود و دروني قابل توجيه جلوه کنه. گذشته از تقارن زماني که تأثير قابل توجه انديشه مسلمانان بر اروپا رو به ذهن متبادر مي کنه نويسنده به سادگي از کنار يک مورد عيني که نشانگر تأثيرپذيري بلکه نسخه برداري اروپا از آثار مسلمانان هست مي گذره. در کتاب چندين جا به شباهت حيرت انگيز مدل سياره اي ابن شاطر و کپرنيک اشاره مي شه اما اين موضوع تأثيري در ساختمان نظري نويسنده در ارتباط با چگونگي رابطه مسلمانان و اروپاييان در قرون وسطي نداشته و تنها به عنوان يک مورد استثنايي و بي اهميت باهاش برخورد مي شه. علاوه بر اين زماني که نويسنده شرايط جامعه اسلامي رو براي رشد و پيشرفت علم و انديشه نامساعد و تاريک جلوه مي ده ناگزير با اين تناقض هم روبرو مي شه که چطور بايد بروز عيني پيشرفتهاي علمي و فکري مسلمانان رو در اون دوران توجيه کرد.

نويسنده در نگاهي جامعه شناسانه عوامل زمينه اي که مانع از تداوم پيشرفت علمي در تمدن اسلامي و چين شد مورد واکاوي قرار مي ده که از جمله عدم جدايي حوزه هاي مختلف اجتماعي از قبيل دين و دولت و عدم شکل گيري نهادهاي حقوقي مستقل که مي تونست به عنوان مکاني امن براي گردهمايي و فعاليت آزادانه و بيطرفانه دانشمندان آسوده از دخالتهاي سياسي و ديني، زمينه هاي لازم براي پژوهش و اظهارنظر آزادانه متفکرين بوجود بياره مورد اشاره قرار مي گيرند. عليرغم اين اشاره مفيد اما نکته اي که شايد در اين زمينه مورد تغافل قرار مي گيره مسأله زمان و پيشرفت جوامع انساني در طول زمانه. به اين معنا که صرفنظر از عوامل فکري و فرهنگي که نويسنده کوشيده اونها رو بازيگر اصلي در ناتواني جوامع اسلامي و چيني براي رسيدن به عرصه هاي آزاد و بيطرف براي تعامل و پيشرفت فکري قلمداد کنه، ممکنه فقدان امنيت و ثبات اجتماعي لازم که در دوره هاي تاريخي پيشين حصول اون براي جوامع بشري مشکلتر بوده عامل اساسي تر براي بروز اين ناکامي بوده باشه. در عوض در نگاهي کلان، تمدن جديد غرب با توجه به اين که در دوره هاي اخيرتر نشو و نماي خودشو آغاز کرد با استفاده از عنصر زمان به مدارج بالاتري از امنيت رسيد تا بتونه فضاي بازي براي فعاليتهاي متنوع اجتماعي فراهم کنه. شايد عنصر دومي که غرب ازش سود برد نوعي گسيختگي فکري، اجتماعي و سياسي بود که اروپاي غربي در دوران قرون وسطي اونو تجربه مي کرد. در نتيجه برخلاف دو تمدن اسلامي و چيني که نظام اجتماعي منسجم و قدرت سياسي مسلطي داشتند زمينه براي پذيرش و نفوذ افکار جديد و دگرگونيها و سازماندهي مجدد به نحو مطلوب وجود داشت. در نتيجه مي شه ادعاهاي نويسنده رو در زمينه يابي ريشه هاي فکري که باعث عقيم گذاشتن روند رشد فکري و علمي جامعه چيني و به خصوص اسلامي شد مورد ترديد قرار داد. نويسنده مدعي شده اين زمينه هاي فکري ناکارآمد در جامعه اسلامي و چيني دروني و ذاتي بوده و در مورد جامعه غرب اساساً مطرح نبوده است. به عنوان مثال توصيفي که نويسنده درباره شرايط فکري جامعه اسلامي قرون ميانه ارائه مي ده کاملاً ناقص، ناپخته و سوگيرانه به نظر مي رسه. از عوامل رشد فکري غفلت ورزيده و برخي اشارات نويسندگان اسلامي يا گرايشات جامعه اسلامي رو مطابق خواست خود از ميان انبوهي از نظرات متنوع مورد گزينش و بزرگنمايي قرار داده. در اين ارتباط نياز براي نگاهي جامع، دقيق و بيطرفانه در بررسيها و بحثهاي مشابه در آينده احساس مي شه.

يکي از نقاط ابهام ديگه درباره برخورد نويسنده با اسلام و آموزه هاي اخلاقي و معنوي چيني اين موضعگيريه که اينها رو عمدتاً عوامل ضد رشد و مزاحم جريان آزاد و بيطرف انديشه بشري قلمداد کرده. از جمله در مورد اسلام احساس مي شه نويسنده برخورد مشابهي با وضعيت ضدرشد انديشه هاي کليسايي و اسلام داشته و نقش اين دو رو در برابر تمدن و انديشه بشري يکسان ارزيابي کرده. اين ديدگاه نيازمند بررسي عيني و بحثهاي نظري بيشتريه. عطف به بند اول اين نوشته مي شه پرسش اساسي در ارتباط با رشد و توسعه تمدن بشري رو اينطور مطرح کرد که آيا در برخورد با آموزه هاي اخلاقي و معنوي اديان که عموماً در دوران باستان و قرون وسطي ذهنيت مردم رو به خود مشغول مي داشت، مسأله اساسي حذف اثر مزاحم و جانبدارانه اين نهادهاي ديني است آن طور که جامعه غربي در تمدن جديد در اين مسير گام نهاد؟ يا در عوض رسيدن به نوعي هماهنگي و همزيستي بالنده و شکوفا بين دغدغه هاي اخلاقي ديني و اقتضائات مادي زندگي بشري که گويا تمدنهاي انساني همچنان براي رسيدن بهش ناکام مونده اند مطلوب خواهد بود؟ به نظر من علم و تمدن جديد غرب عليرغم رشد و توسعه اي که بوجود آورده همچنان واجد نارساييهاييه که لزوم پرداختن جدي به اين سؤال رو توجيه مي کنه. به اين ترتيب در ارتباط با دستاوردهاي علم جديد جامعه غرب رو نمي شه در مقايسه با تمدنهاي اسلامي و چيني در مقام برتري نهاد بدون اين که پاسخ مناسبي براي اين چالش تدارک ديد. شايد درسته که جامعه قرون وسطاي اسلامي در رسيدن به چنين درک و تعادل روشن بينانه اي از مؤلفه هاي معنوي و مادي ناکام بود و ناچار در بند نوعي تحجر و جمود محبوس موند اما باز هم درست خواهد بود اگه قائل باشيم جامعه غرب جديد هم نتونسته به نوعي هماهنگي و تعادل در زمينه هاي مختلف حيات بشري برسه تا شاهد شکوفايي و سعادت حقيقي و همه جانبه بشر باشيم. و اين لابد پروژه ايه که همچنان بشر بايد در دست اقدام داشته باشه.