۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۷, جمعه

روزپاره ها دوم

ما الان يه مدتي هست که مثلاً مستقل شده ايم ولي اونقدرها تفاوت چنداني با قبل احساس نمي کنيم. اگه منظور استقلال مالي باشه که زمان دقيقي نمي شه براش تعيين کرد. از اول سال هشتاد و چهار که انترن شديم مثلاً حقوق داشتيم. چند ماه اول چهل تومن و بعدش هشتاد تومن. البته چون اکثر مدت انترني مهمان دانشگاه علوم پزشکي مشهد بودم و حقوقم هنوز تبريز واريز مي شد دسترسي چنداني به حقوقم نداشتم. تو اين مدت گاه گداري چند تومني از بابام مي گرفتم. نه من عادت داشتم و روم مي شد چيز چنداني فراتر از خرجاي لازم و اصلي از بابام بخوام و نه خانواده ما رو عادت داده بود بيشتر از اينا برامون خرج کنه. شايد گاهي کمبودهايي احساس مي کردم اما خودمو دلداري مي دادم که زمان استقلال ماليم نزديکه. وگرنه اغلب احساس مي کردم بقيه بچه ها بيشتر از من از هزينه هاي خانواده سهم دارند. يه جورايي با کمتر خواستن خودمو در تأمين مخارج خانه کمک کار بابام مي دونستم. بعد هم که سرباز شدم حقوق ماهانه هفتاد و پنج تومن و دو ماه آخر صد و پنجاه تومن. ديگه از اينجا به بعد موارد استثنايي پيش ميومد که موقتاً پولي از بابام بگيرم. حالام که چند ماهيه مثل يه آدم حسابي مثلاً حقوق دارم. خيلي بيشتر از اغلب همسن و سالاي دور و برم. نکته اش اينه که مي دونم مدت زيادي نمي تونم اينطوري کار کنم ضمن اين که به عنوان يک نيروي قراردادي امنيت شغلي چنداني در هر حال ندارم. بايد به فکر پس انداز و سرمايه گذاري بود.

از اينا که بگذريم احساسيه که در درون خودم درباره اين وضعيت مالي جديدي دارم که چند ماهيه پيدا کرده ام. براي خرج کردن دستم بازتره و خوشحالم که ديگه از کس ديگه اي پول نمي خوام. ولي انگار هنوز معناي استقلال تمام عيارو درک نکرده ام. خيلي روش زندگيم با قبل فرق نکرده. کارهايي که انجام مي دم تنوع چنداني پيدا نکرده. اما قبل از اين انتظار داشتم وقتي مستقل شدم خيلي کارهاي متفرقه اي که شايد ديگران حاضر نبودند هزينه هاش رو تأمين کنند انجام بدم. هنوز احساس آزادي عمل چنداني ندارم. شايد به خاطر عادت رواني و طرز زندگي که بهش عادت کرده ام باشه. گاهي هم با خودم مي گم اگه ماشين داشته باشم وضعيت خيلي فرق مي کنه. يا بعضي وقتا هم احساس مي کنم مشکل به خاطر دور بودن از همسر خانوميه.اگه با هم باشيم قدرت زيادي با همديگه پيدا مي کنيم. کما اين که گاهي اوقات از لحاظ رواني تأثيرشو کاملاً احساس مي کنم. يکي هم ممکنه به خاطر نگران بودن از وضعيت مالي آينده است که از اين استقلال لذت چنداني نبرده ام و آزادي زيادي احساس نکرده ام. کلاً سطح استانداردهاي زندگي و انتظاراتي که از آدم مي ره قبل و بعد از ازدواج فرق مي کنه. قبل ازدواج خرجاي اصليت با باباست و مسؤوليت خاصي نداري اما بعد ازدواج مسؤوليت جمع و جور کردن مخارج يک خانواده جديد با خودته و اين که ديگه با خانواده هاي ديگه و هم سن و سالايي که اغلب زودتر از تو ازدواج و کار کرده اند و حالا اغلبشون ماشين و خونه دارند ناخودآگاه مقايسه مي شي يا خودتو مقايسه مي کني. از حق نگذريم نيازها و روش تأمين زندگي خانوادگي تو اغلب خانواده ها يکسانه و شايد حدود سي درصد کل مخارج باشه که روش زندگي و نوع خرج کردن خانواده ها براساس طرز تفکر و فرهنگشون فرق داشته باشه. فعلاً از خيليا مي شه از اين جهت مشورت گرفت.

گاه و بيگاه از دور و بر مي شنوم اين مدتي که به عنوان پزشک سربازي بوده ام ممکن بوده مي شد به عنوان نيروي طرحي خدمت کنم. بزرگترين تفاوتي که بين اين دو حالت وجود داشته به خصوص از نظر کساني که درباره اين احتمال برام صحبت کرده اند اين بوده که در اين صورت به جاي حقوق هفتاد و پنج تومني بيست برابرش حقوق مي داشتم. البته يه خوبيش هم اين بود که صرفنظر از آموزشي يک سال بيشتر خدمت نکردم. اينا رو که مي شنوم چندان حسرتي در من برانگيخته نمي شه. جايي که در دوران سربازي تجربه کردم شايد ارزش اين قدر هزينه اسمي رو داشت. حضور يافتن در کمينهاي تابستاني و زمستاني کويري، احساس حضور نزديک اشرار مسلح، تجربه ناامني و تفنگ و گلوله در يک محيط دور از شهر و تمدن شايد به اين سادگي ديگه ممکن نمي بود. شرايط سختگيرانه پادگاني و دمخور شدن با آدمهاي متفاوت که اغلب از نظر اجتماعي فاصله زيادي با هم داشتيم هم هرچند در همون دوران سخت و دردناک بود اما به عنوان يک تجربه باعث ماندگار، کمک کننده و جالب به نظر مي رسه. مطمئن هستم خيلي کم هستند آدمايي که اينطور که من معناي تفاوت امنيت و ناامني رو با پوست و گوشتم احساس کرده ام تجربه کرده باشند. مردم توي شهر و حتي سربازهايي که توي شهر خدمت مي کنند و با بيخيالي روزهاشون شب و شبهاشون روز مي شه چيزي در مخيله اشون نيست که بتونن باهاش مفهوم ناامني رو ارزيابي کنند و درک کنند. دختري که از سوپرمارکت بيرون مياد و تو پلاستيک ماست و پاستيل و ماکاروني داره، پسري که تو خيابون در حال گفتگو با موبايلش قاه قاه مي خنده و قدم مي زنه، مردي که توي مشاور املاک راحت نشسته و درباره قيمت خونه تبادل نظر مي کنه و زني که توي ايستگاه اتوبوس نگرانه که واحد ديرتر مي رسه کجا مي تونه معني زخم گلوله و حمله انتحاري به گردانهاي مرزي و خطر ضدکمين در کويرهاي سيستان بلوچستان رو تصور کنه. اين تجربه منحصر به فرد شايد ارزش داشت دوازده ماه و هر ماه يک و نيم ميليون.

هیچ نظری موجود نیست: