۱۳۸۸ آذر ۷, شنبه

هفته بسیج

سعيد براي صحبت کردن با نوذر از پله هاي اداره مهاجرت بالا مي ره. ليلا دنبالش مياد و مي گه: ولش کن، هر آدمي حق انتخاب داره. سعيد در حالي که بهش مي گه باهاش نياد جواب مي ده: منم همينو مي خوام بهش بگم. سعید نوذر رو تو جمعیت می بینه ولی وقتی نوذر متوجهش می شه رو بر می گردونه و از سعید دور می شه. سعيد به دنبال نوذر: از سابقه ات چي مي خواي بنويسي؟ نوذر: اينش به خودم مربوطه. سعيد: مي خواي بنويسي يک بسيجي که حالا برگشته؟ نوذر: يک بسيجي ذليل شده، فراموش شده، ... چشات نمي ديد، نديدي چه به روز بسيجي آوردن. سعيد: اين تو هستي که فراموش شدي. اين تو هستي که ذليل شدي، نه بسيجي. بسيجي با همين چيزا بسيجي شده. اينا رو ولشون کن. چي مي خوان بهت بدن؟ نوذر: احترام. سعيد: ديگه بسيجي نيستي؟ نوذر: نيازي به اين تاج ندارم. سعيد: اقلاً به قيمتش مي فروختي. تو تاجر خوبي هم نمي شي.
سعيد بر مي گرده که بره. نوذر صداش مي زنه. وقتي سعيد برمي گرده نوذر به صورتش سيلي مي زنه. چند لحظه در چشم همديگه خيره مي شن. سعيد: اينم ارزون فروختي.

زيرنويس: مي گفتن هفته گذشته هفته بسيجه. ما هم چون تو این وبلاگ خیلی به روز کار می کنیم امروز این نوشته رو اینجا قرار دادم.اصل فيلم موقع نوشتن اينها دم دستم نبود. پاراگراف دوم رو که موقع نوشتن قسمت اصلي از قلم انداخته بودم الان اضافه کردم. شايد اشتباه داشته باشه.

۱۳۸۸ آبان ۲۸, پنجشنبه

از سیاست

از آنجايي که تو اين وبلاگ خيلي به روز کار مي کنيم امروز که پونزده روز از اون موقع گذشته مي خوام درباره سيزدهم آبان امسال چيزي بنويسم! همون روز موقع سر زدن به ايميل تو اخبار ياهو اسم ايران رو در صدر ديدم و با توجه به اين که تو اين گوشه کشور کاملاً در جريان اخبار روز قرار دارم، فقط تو دو سه روز بعد بيشتر اطلاع حاصل شد که دوستان سبز گويا تو تهران و چند شهر ديگه فعاليتهايي داشته اند! قبلاً هم تو روز قدس که يکي از مناسبتهاي رسمي جمهوري اسلامي بود اعتراضاتي ابراز شد اما استفاده کردن از مناسبت سيزدهم آبان به عنوان بهانه اي براي حرکت موج سبز شايد قدري با مورد قبلي فرق داشته باشه. تشبه جستن اين گونه فعاليتها و گرايشهاي سياسي با مناسبتهاي مربوط به دوران مبارزات انقلاب اسلامي از نظر من کاملاً بي مناسبت و متناقض به نظر مي رسه. چنين حرکتي شايد حتي بشه اين طور گفت که نوعي تمسخر نسبت به معناي اصلي مناسبت مورد نظر يا بي توجهي و سرگشتگي نسبت به محتوا و هدف واقعي چنين حرکاتي مي تونه محسوب بشه. در واقع اولين چيزي که از چنين مناسبت يابي براي نشان دادن اعتراضات به ذهن مي رسه فقدان زمينه ابتکار عمل براي فعالان اين جبهه براي بنا کردن دستگاه فکري و عملي مختص به خود براي برنامه ريزي فعاليتهاي خودشونه بلکه در عوض اينها ناچار شده اند از مناسبتهاي از پيش موجود که محتواي معنايي متفاوتي دارند استفاده کنند.

چنين حرکتي حتي اگر صرفاً به اين معنا باشه که ياران سبز در اين گمان هستند که حرکت خودشونو قابل قياس با انقلاب اسلامي مي دونند از نظر من قضاوت بسيار زودرسي است. البته ابراز برخي اعتراضات و ايجاد سروصداي رسانه اي و اينترنتي به خصوص در فضايي که مردم کمتر زمينه اي براي ابراز خواسته ها و انتقادات خود پيدا مي کرده اند جالب و هيجان انگيز هست اما تا رسيدن به يک برنامه آلترناتيو روشن و مؤثر اجتماعي و تأثيرگذاري واقعي مردمي چنان که موج سبز قابل مقايسه با انقلاب اسلامي آيت الله خميني باشه بيگمان دوستان معترض راه طولاني در پيش دارند و نيازي نيست به اين زودي فعاليتهاي پراکنده و ضعيف خودشونو با مناسبتهاي انقلابي مقايسه کنند. چه سالهايي که بايد بگذرند، جوانهايي که بايد پير بشن، سرهايي که بايد بر دار بشن، سلولهاي تاريکي که بايد پر بشن تا باز بيابند اين خلق رو چه به حرکت در مي آورد و اين مردم چه مي خواستند. بازي با الفاظ موج بلند نمي کنه و بيانيه هاي آبکي يا آتشين حرکتي واقعي بر نمي انگيزه. تا بفهمند داستان جامعه ايراني قدري پيچيده تر شايد باشه از اونچه اذهان يک بعدي بعضيها تاب درک کردنشو دارند. تازه اگر تناقضهاشون جايي براي درک چيزي باقي بذاره. چقدر از اين ستاره هاي سرد و بي فروغ سربي بايد بر زمين بريزند تا ارزش خورشيد جوشان زمانه رو باز بشناسند. اگر حوصله و همتي براي بازخواني و درک تاريخ معاصر انقلاب اسلامي ندارند و اصرار هست اونو بي پشتوانه و اشتباه و رو به عقب بشناسند شايد راهي بهتر از اين نمي مونه که در عرصه عمل ببينند و بيازمايند که اون انقلاب و اين نظام چه در چنته داره و از چقدر ثبات و حمايت مردمي برخوردار هست. اگر از برگها و مرکب کتاب تاريخ نياموختند و بهش اعتماد ندارند شايد چاره اي نيست با پوست و گوشت و استخون خودشون واقعيت رو لمس و قانون اجتماع رو تجربه کنن.

بايد اميدوار باشيم دوستانمون به اندازه کافي بتونن توان خودشونو جمع کنن و همه ابتکارات خودشونو به کار بزنن، از هر روشي که به نظرشون مي رسه تقليد کنند تا شايد حاصلش چيزي بيشتر از نمايشهاي محدود و بي پشتوانه تبليغاتي باشه تا بعد لمس کنند آيت الله خميني چي داشت که تونست چنان موجي برانگيزه. تا بفهمند به چيزي کمي بيشتر از اداهاي روشنفکري نياز دارند. حقيقت چيزي بيشتر از اينها مي خواد. اونوقت تازه نوبت اون مي رسه که از خودشون بپرسند تو شعارهاشون جاي جمهوري اسلامي خميني رو مي تونن با عبارت بي محتواي دولت سبز ملي عوض کنند يا نه. دو راه بيشتر شايد نيست يا خواسته هاشونو منطقي و محدود و به خوبي تبيين کنند و از شعارهاي عجولانه، کودکانه و بلندپروازانه دست بردارند. اين نيازمند اين درک هست که به سهم محدود خودشون از درک وضعيت اجتماع و افکار جامعه ايراني آگاهي و رضايت پيدا کنند و دست از شعار راهبري کل مردم ايران بردارند. يا به روش فعلي ادامه بدهند تا قدرت تيز و سرد واقعي نظام که راهي جز حفاظت از امنيت و نظم دروني خودش نداره در زندگي واقعي خودشون تجربه کنند، توان پشتيباني ايدئولوژيک رژيم رو به اندام نحيف نظريه پردازيهاي خودشون تجربه کنند و باورشون بشه نظام يک پديده پوشالي نيست. اگر اصرار دارند اين طور انقلاب اسلامي و آيت الله خميني رو دوباره کشف کنند کسي ممکنه قادر نباشه مانعشون بشه. آيا مي شه اميدوار بود کودک و پرهيجان و تازه به حرکت در اومده به اندازه کافي عاقل باشه تا پيش از اين که آسيب زيادي به خودش برسونه راه درست رو انتخاب کنه يا چاره اي جز برخوردهاي جبري نخواهد موند؟ مخصوصاً که بعضي طيفهاي بالاتر جامعه که اين حرکات رو دنبال مي کنه پرادعاتر هم هست.

۱۳۸۸ آبان ۲۷, چهارشنبه

یک روز در خضری

کمي از هفت و نيم صبح گذشته. از پله هاي آزمايشگاه پايين مي رم. پشت پيشخوان آزمايشگاه کسي نيست. يک پيرمرد مراجعه کننده منتظر نشسته. در قسمت پرسنل رو باز مي کنم و وارد مي شم تا کسي رو پيدا کنم. اولين خانمي رو که مي بينم توضيح مي دم که همکارم و يه سي بي سي مي خوام بگيرم. همکار ديگه اشم صدا مي زنه و خودش مياد پشت کامپيوتر مي شينه. اسم من و پيرمرد رو ثبت مي کنه. همکار ديگه اش تو اتاق کناري از دستم خون مي گيره. براي حساب کردن هزينه آزمايش قدري تعارف مي کنن.

فوري بيرون ميام تا ديرتر نشده از قائن خودمو به خضري برسونم. کنار جاده چند سواري منتظر مسافرند. توي راه سرايدار و منشي درمانگاه زنگ مي زنه که امروز برخلاف قرار قبلي سياري لغو شده و بايد به درمانگاه بيام. سياري يعني دکتر و دارويار و ماما براي پوشش دادن روستاهاي اطراف با ماشين مرکز طبق برنامه قبلي هر روز هفته به يکي از روستاهاي تحت پوشش سر مي زنند. قبلاً قرار شده بود تو پانسيون بمونم تا براي سياري دنبالم بيان. توضيح مي دم که تو راه هستم و وقتي برسم درمانگاه خواهم اومد. وقتي مي رسيم سر کرايه با راننده قدري چونه مي زنم. هرچند در نهايت خودم کوتاه ميام ولي از برخوردي که پيش اومده تا مدتي پريشونم.

تو مريضهاي امروز سه شنبه سه مورد بي سابقه و جالب تو درمانگاه مي بينم. مورد اول يک دختر خانم دم بخته. هنوز ننشسته حرفش رو شروع مي کنه. مي گه تازه ازدواج کرده و مي ترسه. قدري خجالت زده مي شم و دست و پامو گم مي کنم! حدس مي زنم چي مي خواد بگه ولي مي پرسم از چي مي ترسه. اينطوري مي خوام موقتاً هم که شده فشار گفتگو رو به خودش برگردونم. توضيح چنداني اضافه نمي کنه و مي گه از ازدواج مي ترسه، اين که دچار لرزش مي شه و مي خواد ببينه آيا دارويي براش نيست. اصل موضوع رو رها مي کنم و مي پرسم قبلاً داروي اعصاب مصرف مي کرده يا نه. برگه هاي دفترچه اشو ورق مي زنم. دکتر ديگه مرکز چند روز قبل چند داروي آرام بخش و اعصاب براش نوشته. چون احساس مي کنم راحت نيست خودم هم ترجيح مي دم بيشتر به اصل موضوع نپردازم. هرچي باشه قبلاً با چنين موردي برخورد نکرده بودم. چندان نمي تونم راهنماييش کنم. مي گم اگه بخواد در ارتباط با اين مشکلش مي تونه پيش متخصص اعصاب و روان بره و کمي توضيح دادم روش کار اونها چطوره. بعداً فکر مي کنم اگه کمي بيشتر به خودم مسلط بودم و آمادگي ذهني قبلي مي داشتم که درباره چي مي شه حرف زد، خودم بيشتر مي تونستم باهاش حرف بزنم و موضوع رو براش روشنتر کنم تا به اعتماد به نفس و آرامش بيشتري برسه. به احتمال زياد براي رفتن پيش روانپزشک مشکلات زيادي خواهد داشت. با خودم فکر مي کنم خيلي از دختران جامعه ما احتمالاً شبيه چنين مشکلي دارند. در جامعه اي که تصوير وحشتناک و ناگفتني از پسران و مسأله جنسيت براي دختران ترسيم شده مشخصه زماني که قرار مي شه يک تغيير فاز ناگهاني در نتيجه ازدواج در زندگي دختران ايجاد بشه اين تنش قابل توجه رو چطور مي خواهند براي خودشون تلطيف و تحمل کنند.

مورد دوم يک دختر مدرسه ايه که وقتي وارد مي شه چون قيافه اش آشناست حدس مي زنم قبلاً مريضم بوده. اول تنهاست و شکايتش رو مبهم ابراز مي کنه. مي گه قرص خورده و شکمش درد مي کنه. حدس مي زنم چيزي رو نمي خواد بگه. بعدش پدرش وارد مي شه و توضيح مي ده که قبلاً به خاطر سرماخوردگي و درد شکم پيش خودم آورده بودنش و به خاطر ادامه داشتن مشکلش قائن هم برده بودنش. روز شنبه تو خوابگاه با يکي از مربيان برخوردي داشته و بعدش از همون داروهاي سرماخوردگي شش هفت تا با هم خورده بوده. دختر قيافه معصوم و روستايي داره تعجب مي کنم چطور چنين کاري کرده. پدرش زبان به شکايت باز مي کنه که دخترش چقدر اذيتش مي کنه و با وجود زحمت زيادي که براش متحمل شده هر روز مشکل جديدي براش ايجاد مي کنه. اول که نگران دختر شده بودم که چرا چند قرص با هم خورده و آيا احتمال داره همچين کاري رو تکرار کنه بعد با حرفاي پدر احساس مي کنم پدر هم دلشکسته و آزرده است. علي القاعده بايد هر دو رو دلداري مي دادم و رابطه بين اين دو رو کمي ترميم مي کردم. ولي من تا حالا در مورد مريضها همچين کاري نکرده بودم. اين که وارد مناسبات انساني و خانوادگيشون بشم بلکه تعمد داشته ام بيشتر محدود به همون مشکلات بدني بيماران باقي بمونم. در حالي که نسخه مي نويسم کمي پدر رو دلداري مي دم و مي گم که دخترش حتماً قول مي ده ديگه از اين کارها نکنه. و اين که گاهي بالاخره مشکلاتي بوجود مياد که با صبوري مي گذرند و نبايد خودشو خيلي ناراحت کنه. سعي مي کنم جانب دختر رو هم رعايت کنم.

مورد سوم زن و مرد مسني هستند که با يکي از همکاران در مرکز خضري نسبت هم دارند. مرد مؤدب و بانزاکت قابل توجهي صحبت مي کنه. مردم اينجا و خيلي جاهاي ديگه کمتر اينطور حرف مي زنند. در حضور همسرش درباره مشکلي که بعد از رابطه زناشويي براش پيش مياد صحبت مي کنه. بعد از دوران سربازي که در يک محيط مردانه نيروها با لحن شوخي و شيطنت درباره اين مسائل صحبت و سؤال جواب مي کردند اين اولين باره که يکي از مراجعه کنندگان درباره اين موضوع اينقدر راحت و صريح صحبت مي کنه. همسر مرد که سمت ديگه ميز ايستاده مشکل رو از ديد خودش توضيح مي ده و ارزيابي خودش رو مي گه. البته در پايان هر دو طرف کلي معذرت خواهي مي کنند که درباره اين موضوع صحبت کرده اند.

از درمانگاه که به خونه ميام فوري به آزمايشگاه زنگ مي زنم تا نتيجه آزمايش رو تلفني بپرسم. اسم خودم رو که اعلام مي کنم فوري تعارفات شروع مي شه که آقاي دکتر چرا صبح خودتونو معرفي نکردين و.. تعجب مي کنم از صبح تا حالا بدون اين که خودم گفته باشم چطور متوجه شدن من دکترم. جواب آزمايش آماده نشده و بعد از قدري عذرخواهي قرار مي شه شب زنگ بزنم. قرار شده خود دکتر مسؤول آزمايشگاه لام خون من رو بررسي کنه. بعد از يکي دو بار تماس ديگه خود دکتر پشت تلفن مياد. بعد از احوالپرسي مي گه لام مال خودتونه؟ سؤال عجيبيه. باز مي پرسه مشکل خاصي داشتيد که آزمايش داديد. مي گم قصد داشتم از نظر تالاسمي مينور وضعيت خودم رو بررسي کنم، زمينه بيماري در خانواده امون وجود داره. مي گه ام سي وي من خيلي پايينه. يعني گلبولهاي قرمز خونم خيلي کوچيکن. عددي که در حالت طبيعي بايد بالاي هشتاد باشه براي من پنجاه و هفته. ام سي اچ هم پايينه. يعني گلبولها رنگ پريده هم هستن. کم خوني ندارم بلکه در عوض تعداد گلبولهاي قرمز زيادتر از حد طبيعي هست. دکتر مي گه نتيجه رو رد نمي کنه و بهتره دوباره بيام نمونه بدم تا با دستگاه آزمايشگاه بيمارستان هم چک کنند.

بعد از خداحافظي احساس عجيبي دارم. يعني نزديک بوده من تالاسمي ماژور باشم؟ اين جمله دکتر که بدن خواسته مشکل رو با افزايش تعداد گلبولها جبران کنه تو ذهنم مي مونه. البته از اين طور مکانيسم جبراني قبلاً هم اطلاع داشتم. ولي در ارتباط با خودم با همچين پديده اي برخورد نداشتم. با خودم فکر مي کنم من که تا حالا از همچين موضوعي درباره خون خودم خبر نداشتم، پس اون نيرويي که بدون اين که خودم بدونم در صدد جبران مشکل بوده از کجا اومده. انگار که تازه دارم از نيروي ناشناسي که در کل طبيعت دست اندر کار تنظيم اموره اطلاع حاصل مي کنم. با خودم فکر مي کنم کيه که بدون اين که خودم بفهمم براي من دل مي سوزونه. چرا اين کار رو مي کنه. تعجب مي کنم. اين همه سال زندگي کرده ام و حتي با مسائل فيزيولوژيک هم پيش از اين آشنايي داشتم ولي اين احساس برام جديده. انگار برخلاف تصور اوليه ام اختيار بدنم دست خودم نيست و موجود ديگري هست در درونم که داره شرايط رو مديريت مي کنه. در کار پيچيده اش هم خيلي دقيقه. چيزي که از خودم به خودم نزديکتره و بهتر از خودم از من خبر داره. انگار اين من يه لايه سطحي و بي خبره و اونه که اصل کاريه و از همه چيز خبر داره و تنظيم زندگي من و همه امور اطراف دستشه. مغز متفکر و اراده فراگيري که در پشت صحنه داره کار مي کنه و مهره هاي روي صفحه بدون اين که هيچ کدوم خودشون از آنچه در درون و اطرافشون مي گذره درکي داشته باشند زندگي خودشونو مي کنن. هر چي هست چيز جالبيه چون توي منم هست و بي اونکه بدونم غصه منم مي خوره.