۱۳۸۸ آذر ۷, شنبه

هفته بسیج

سعيد براي صحبت کردن با نوذر از پله هاي اداره مهاجرت بالا مي ره. ليلا دنبالش مياد و مي گه: ولش کن، هر آدمي حق انتخاب داره. سعيد در حالي که بهش مي گه باهاش نياد جواب مي ده: منم همينو مي خوام بهش بگم. سعید نوذر رو تو جمعیت می بینه ولی وقتی نوذر متوجهش می شه رو بر می گردونه و از سعید دور می شه. سعيد به دنبال نوذر: از سابقه ات چي مي خواي بنويسي؟ نوذر: اينش به خودم مربوطه. سعيد: مي خواي بنويسي يک بسيجي که حالا برگشته؟ نوذر: يک بسيجي ذليل شده، فراموش شده، ... چشات نمي ديد، نديدي چه به روز بسيجي آوردن. سعيد: اين تو هستي که فراموش شدي. اين تو هستي که ذليل شدي، نه بسيجي. بسيجي با همين چيزا بسيجي شده. اينا رو ولشون کن. چي مي خوان بهت بدن؟ نوذر: احترام. سعيد: ديگه بسيجي نيستي؟ نوذر: نيازي به اين تاج ندارم. سعيد: اقلاً به قيمتش مي فروختي. تو تاجر خوبي هم نمي شي.
سعيد بر مي گرده که بره. نوذر صداش مي زنه. وقتي سعيد برمي گرده نوذر به صورتش سيلي مي زنه. چند لحظه در چشم همديگه خيره مي شن. سعيد: اينم ارزون فروختي.

زيرنويس: مي گفتن هفته گذشته هفته بسيجه. ما هم چون تو این وبلاگ خیلی به روز کار می کنیم امروز این نوشته رو اینجا قرار دادم.اصل فيلم موقع نوشتن اينها دم دستم نبود. پاراگراف دوم رو که موقع نوشتن قسمت اصلي از قلم انداخته بودم الان اضافه کردم. شايد اشتباه داشته باشه.

هیچ نظری موجود نیست: