۱۳۸۸ آبان ۲۷, چهارشنبه

یک روز در خضری

کمي از هفت و نيم صبح گذشته. از پله هاي آزمايشگاه پايين مي رم. پشت پيشخوان آزمايشگاه کسي نيست. يک پيرمرد مراجعه کننده منتظر نشسته. در قسمت پرسنل رو باز مي کنم و وارد مي شم تا کسي رو پيدا کنم. اولين خانمي رو که مي بينم توضيح مي دم که همکارم و يه سي بي سي مي خوام بگيرم. همکار ديگه اشم صدا مي زنه و خودش مياد پشت کامپيوتر مي شينه. اسم من و پيرمرد رو ثبت مي کنه. همکار ديگه اش تو اتاق کناري از دستم خون مي گيره. براي حساب کردن هزينه آزمايش قدري تعارف مي کنن.

فوري بيرون ميام تا ديرتر نشده از قائن خودمو به خضري برسونم. کنار جاده چند سواري منتظر مسافرند. توي راه سرايدار و منشي درمانگاه زنگ مي زنه که امروز برخلاف قرار قبلي سياري لغو شده و بايد به درمانگاه بيام. سياري يعني دکتر و دارويار و ماما براي پوشش دادن روستاهاي اطراف با ماشين مرکز طبق برنامه قبلي هر روز هفته به يکي از روستاهاي تحت پوشش سر مي زنند. قبلاً قرار شده بود تو پانسيون بمونم تا براي سياري دنبالم بيان. توضيح مي دم که تو راه هستم و وقتي برسم درمانگاه خواهم اومد. وقتي مي رسيم سر کرايه با راننده قدري چونه مي زنم. هرچند در نهايت خودم کوتاه ميام ولي از برخوردي که پيش اومده تا مدتي پريشونم.

تو مريضهاي امروز سه شنبه سه مورد بي سابقه و جالب تو درمانگاه مي بينم. مورد اول يک دختر خانم دم بخته. هنوز ننشسته حرفش رو شروع مي کنه. مي گه تازه ازدواج کرده و مي ترسه. قدري خجالت زده مي شم و دست و پامو گم مي کنم! حدس مي زنم چي مي خواد بگه ولي مي پرسم از چي مي ترسه. اينطوري مي خوام موقتاً هم که شده فشار گفتگو رو به خودش برگردونم. توضيح چنداني اضافه نمي کنه و مي گه از ازدواج مي ترسه، اين که دچار لرزش مي شه و مي خواد ببينه آيا دارويي براش نيست. اصل موضوع رو رها مي کنم و مي پرسم قبلاً داروي اعصاب مصرف مي کرده يا نه. برگه هاي دفترچه اشو ورق مي زنم. دکتر ديگه مرکز چند روز قبل چند داروي آرام بخش و اعصاب براش نوشته. چون احساس مي کنم راحت نيست خودم هم ترجيح مي دم بيشتر به اصل موضوع نپردازم. هرچي باشه قبلاً با چنين موردي برخورد نکرده بودم. چندان نمي تونم راهنماييش کنم. مي گم اگه بخواد در ارتباط با اين مشکلش مي تونه پيش متخصص اعصاب و روان بره و کمي توضيح دادم روش کار اونها چطوره. بعداً فکر مي کنم اگه کمي بيشتر به خودم مسلط بودم و آمادگي ذهني قبلي مي داشتم که درباره چي مي شه حرف زد، خودم بيشتر مي تونستم باهاش حرف بزنم و موضوع رو براش روشنتر کنم تا به اعتماد به نفس و آرامش بيشتري برسه. به احتمال زياد براي رفتن پيش روانپزشک مشکلات زيادي خواهد داشت. با خودم فکر مي کنم خيلي از دختران جامعه ما احتمالاً شبيه چنين مشکلي دارند. در جامعه اي که تصوير وحشتناک و ناگفتني از پسران و مسأله جنسيت براي دختران ترسيم شده مشخصه زماني که قرار مي شه يک تغيير فاز ناگهاني در نتيجه ازدواج در زندگي دختران ايجاد بشه اين تنش قابل توجه رو چطور مي خواهند براي خودشون تلطيف و تحمل کنند.

مورد دوم يک دختر مدرسه ايه که وقتي وارد مي شه چون قيافه اش آشناست حدس مي زنم قبلاً مريضم بوده. اول تنهاست و شکايتش رو مبهم ابراز مي کنه. مي گه قرص خورده و شکمش درد مي کنه. حدس مي زنم چيزي رو نمي خواد بگه. بعدش پدرش وارد مي شه و توضيح مي ده که قبلاً به خاطر سرماخوردگي و درد شکم پيش خودم آورده بودنش و به خاطر ادامه داشتن مشکلش قائن هم برده بودنش. روز شنبه تو خوابگاه با يکي از مربيان برخوردي داشته و بعدش از همون داروهاي سرماخوردگي شش هفت تا با هم خورده بوده. دختر قيافه معصوم و روستايي داره تعجب مي کنم چطور چنين کاري کرده. پدرش زبان به شکايت باز مي کنه که دخترش چقدر اذيتش مي کنه و با وجود زحمت زيادي که براش متحمل شده هر روز مشکل جديدي براش ايجاد مي کنه. اول که نگران دختر شده بودم که چرا چند قرص با هم خورده و آيا احتمال داره همچين کاري رو تکرار کنه بعد با حرفاي پدر احساس مي کنم پدر هم دلشکسته و آزرده است. علي القاعده بايد هر دو رو دلداري مي دادم و رابطه بين اين دو رو کمي ترميم مي کردم. ولي من تا حالا در مورد مريضها همچين کاري نکرده بودم. اين که وارد مناسبات انساني و خانوادگيشون بشم بلکه تعمد داشته ام بيشتر محدود به همون مشکلات بدني بيماران باقي بمونم. در حالي که نسخه مي نويسم کمي پدر رو دلداري مي دم و مي گم که دخترش حتماً قول مي ده ديگه از اين کارها نکنه. و اين که گاهي بالاخره مشکلاتي بوجود مياد که با صبوري مي گذرند و نبايد خودشو خيلي ناراحت کنه. سعي مي کنم جانب دختر رو هم رعايت کنم.

مورد سوم زن و مرد مسني هستند که با يکي از همکاران در مرکز خضري نسبت هم دارند. مرد مؤدب و بانزاکت قابل توجهي صحبت مي کنه. مردم اينجا و خيلي جاهاي ديگه کمتر اينطور حرف مي زنند. در حضور همسرش درباره مشکلي که بعد از رابطه زناشويي براش پيش مياد صحبت مي کنه. بعد از دوران سربازي که در يک محيط مردانه نيروها با لحن شوخي و شيطنت درباره اين مسائل صحبت و سؤال جواب مي کردند اين اولين باره که يکي از مراجعه کنندگان درباره اين موضوع اينقدر راحت و صريح صحبت مي کنه. همسر مرد که سمت ديگه ميز ايستاده مشکل رو از ديد خودش توضيح مي ده و ارزيابي خودش رو مي گه. البته در پايان هر دو طرف کلي معذرت خواهي مي کنند که درباره اين موضوع صحبت کرده اند.

از درمانگاه که به خونه ميام فوري به آزمايشگاه زنگ مي زنم تا نتيجه آزمايش رو تلفني بپرسم. اسم خودم رو که اعلام مي کنم فوري تعارفات شروع مي شه که آقاي دکتر چرا صبح خودتونو معرفي نکردين و.. تعجب مي کنم از صبح تا حالا بدون اين که خودم گفته باشم چطور متوجه شدن من دکترم. جواب آزمايش آماده نشده و بعد از قدري عذرخواهي قرار مي شه شب زنگ بزنم. قرار شده خود دکتر مسؤول آزمايشگاه لام خون من رو بررسي کنه. بعد از يکي دو بار تماس ديگه خود دکتر پشت تلفن مياد. بعد از احوالپرسي مي گه لام مال خودتونه؟ سؤال عجيبيه. باز مي پرسه مشکل خاصي داشتيد که آزمايش داديد. مي گم قصد داشتم از نظر تالاسمي مينور وضعيت خودم رو بررسي کنم، زمينه بيماري در خانواده امون وجود داره. مي گه ام سي وي من خيلي پايينه. يعني گلبولهاي قرمز خونم خيلي کوچيکن. عددي که در حالت طبيعي بايد بالاي هشتاد باشه براي من پنجاه و هفته. ام سي اچ هم پايينه. يعني گلبولها رنگ پريده هم هستن. کم خوني ندارم بلکه در عوض تعداد گلبولهاي قرمز زيادتر از حد طبيعي هست. دکتر مي گه نتيجه رو رد نمي کنه و بهتره دوباره بيام نمونه بدم تا با دستگاه آزمايشگاه بيمارستان هم چک کنند.

بعد از خداحافظي احساس عجيبي دارم. يعني نزديک بوده من تالاسمي ماژور باشم؟ اين جمله دکتر که بدن خواسته مشکل رو با افزايش تعداد گلبولها جبران کنه تو ذهنم مي مونه. البته از اين طور مکانيسم جبراني قبلاً هم اطلاع داشتم. ولي در ارتباط با خودم با همچين پديده اي برخورد نداشتم. با خودم فکر مي کنم من که تا حالا از همچين موضوعي درباره خون خودم خبر نداشتم، پس اون نيرويي که بدون اين که خودم بدونم در صدد جبران مشکل بوده از کجا اومده. انگار که تازه دارم از نيروي ناشناسي که در کل طبيعت دست اندر کار تنظيم اموره اطلاع حاصل مي کنم. با خودم فکر مي کنم کيه که بدون اين که خودم بفهمم براي من دل مي سوزونه. چرا اين کار رو مي کنه. تعجب مي کنم. اين همه سال زندگي کرده ام و حتي با مسائل فيزيولوژيک هم پيش از اين آشنايي داشتم ولي اين احساس برام جديده. انگار برخلاف تصور اوليه ام اختيار بدنم دست خودم نيست و موجود ديگري هست در درونم که داره شرايط رو مديريت مي کنه. در کار پيچيده اش هم خيلي دقيقه. چيزي که از خودم به خودم نزديکتره و بهتر از خودم از من خبر داره. انگار اين من يه لايه سطحي و بي خبره و اونه که اصل کاريه و از همه چيز خبر داره و تنظيم زندگي من و همه امور اطراف دستشه. مغز متفکر و اراده فراگيري که در پشت صحنه داره کار مي کنه و مهره هاي روي صفحه بدون اين که هيچ کدوم خودشون از آنچه در درون و اطرافشون مي گذره درکي داشته باشند زندگي خودشونو مي کنن. هر چي هست چيز جالبيه چون توي منم هست و بي اونکه بدونم غصه منم مي خوره.

هیچ نظری موجود نیست: