۱۳۸۸ مهر ۱۰, جمعه

از اون شب

شلوغه. يه نفر از پشت هي هل مي ده. عصبيم مي کنه. ميام کنار تا رد شه. احساس مي کنم اگه جلوتر برم حتماً بدتر به هم مي ريزم. نمي دونم چرا يه هويي اين طوري شدم. اون شب البته از قبل يه کم ناراحت بودم ولي نه ديگه اين طوري. خوب اينجا هميشه شلوغ بوده و قبلاً هم اگه مي خواسته ام يا شايد خودش که مي خواسته جلوتر مي رفته ام و نيم ساعتي مي موندم و بعد بيرون مي اومدم. اما الان اين طوري نيست. پشيمون مي شم و از اين که برم تو اون شلوغي دور ضريح بايستم و زيارتي از روي کتاب دعا بخونم منصرف مي شم. از همون نيمه راه عقب عقب برمي گردم. به آخر مسير جلوي ضريح که مي رسم، سلام مختصري مي دم سرم رو تکون مي دم و برمي گردم. همونجايي که هميشه مي رفتم قرآن مي خوندم مي رم و مي شينم به قرآن خوندن. ولي انگار ناآرامم. به آخر سوره که مي رسم تمومش مي کنم. قرآن رو مي بوسم و همونجايي که برداشته بودم مي ذارمش. کفشهام رو از کفشداري تحويل مي گيرم و مي پوشم. ميام تا برگردم خونه

احساسات ضداجتماعيم بدجوري اوج گرفته. يا شايد بشه اسمش رو گذاشت تمايلات عزلت جويانه. يادم نمياد قبلاً اين طور شديد اين جوري شده باشم. حالم از همه آدما به هم مي خوره. هرچند همه راه خونه تا حرم رو هم پياده اومده ام و حالا خسته ام اما احساس مي کنم حوصله سوار شدن به اتوبوس واحد و تحمل کردن چند نفر آدم ديگه اون تو رو تا رسيدن به خونه ندارم. آروم هم ندارم. نمي شه يه جا بند شم. تصميم مي گيرم دوباره پياده برگردم. تا خوب خسته بشم و از توان بيفتم. شايد هم تو اين مدت حالم بهتر شد. به خودم مي گم خوب تو که تحمل آدمها و شلوغي رو نداري چه مرگت بود که اومدي بيرون؟ ديدم اين سؤال رو خيلي جاهاي ديگه هم مي شده از خودم بپرسم. تو که اين کارو نمي خواستي خوب چرا براش اقدام کردي؟ يا همين الان داري انجامش مي دي؟ به خودم جواب دادم چاره ديگه اي نداشتم. نه مي شد نکنم و نه مي شه نگم پشيمونم و نمي خوام. مثل کسي که چيزي مي نويسه و بعد خطش مي زنه. نه مي شده ننويسه و کاغذ رو سفيد بذاره و نه از نوشته اش راضي بوده و مي شده نوشته اشو خط نزنه

با خودم فکر مي کنم چه آدماي مسخره و مزخرفي دور و بر من رو گرفته اند. همه اشون بزک کرده ان. خانمها بيشتر. خيلي از آقايون هم. از قيافه هاشون، ار لباساشون حالم به هم مي خوره. از حرفاشون، راه رفتنشون، زندگيشون. با خودم مي گم تو خودتو که نمي بيني و الا اول از همه بايد از خودت فرار مي کردي. خودت که بدتر از اونايي بدبخت. بعد باز جواب مي دم که خوب نمي تونم از خودم فرار کنم که. هر جا هم برم و هر کار هم بکنم باز خودم باهامه. هر وقت اين فکر قدري از ذهنم دور مي شه و آرومتر مي شم باز چشمم که به يکي از اين آدما مي افته حالم بد مي شه و عصبي مي شم. انگار که بخوام زودتر از اين محيط دور بشم و در عين حال از اين آدما انتقام بگيرم جمع آدمايي رو که جلوي ويترين مغازه ها جمع شده اند يا با بيخيالي سلانه سلانه تو پياده رو راه مي رن مي شکافم و تند تند از وسطشون رد مي شم. هر وقت هم مي خوام از خيابوني رد شم از هميشه بي ملاحظه ترم. انگار خوشم مياد راننده ها رو هم اذيت کنم. ماشينا هرچقدرم نزديک باشن براشون صبر نمي کنم و مثل گاو سرم رو ميندازم پايين و رد مي شم. کسي ارزش اين که واسه اش چيزي رو تحمل کنم نداره. يعني حوصله اشو ندارم. حتي اگر در همين حد باشه که چند لحظه منتظر شم تا رد شه

فقط با بچه ها احساس راحتي مي کنم. تو خيابونها که رد مي شم چشم مي چرخونم تا بچه ها رو از بين جمعيت پيدا کنم. سعي مي کنم بزرگترا رو فراموش کنم و فقط همين بچه ها رو ببينم. دختربچه اي که مانتو مقنعه داره رو پله جلوي يه مغازه نشسته و داره به موهاي خواهر کوچکترش گيره مو مي زنه. تو آدم بزرگها هم اونايي که غمگين يا پريشون به نظر مي رسن واقعي تر به نظر مي رسن و قابل تحملترن. با خودم فکر مي کنم همه زندگي همين جوريه. مثل پياده روي امشبم. بايد بيرون مي اومدم و نمي شد تو خونه بمونم. و در عين حال نمي خوامش و حالم رو بد مي کنه. يه غلطيه که نمي شد نکردش. نکبتيه که نمي شد آلوده اش نشد. بازي مسخره ايه که نمي شد انجام ندادش. زندگي دروغيه که نمي شد نگفتش. نمي شد يا نشد که بخواييم نگيمش. سر تا پاي زندگي همين جوريه. شايد مي خواستيم و اميد داشتيم بهتر از اين باشه اما نشده و نيست. شايد از اول مجبور نبوديم و نمي خواستيم اين طور بشه اما آخر کاري چاره اي نداشتيم جز اين که اين شرايط رو قبول کنيم. همه ازش متنفرن اما مجبور شده اند قبولش کنن. از بين اين همه آدم فقط دوست دارم با اوني باشم که دوستش دارم. البته اگه اونم منو بخواد. اگه نمي خواد که تا اطلاع ثانوي اونم با بقيه بره به جهنم. البته فقط تا اطلاع ثانوي. بعدش که حالم خوب شه همه چيز عوض مي شه

۲ نظر:

ناشناس گفت...

khosham miad to ham divoone hasti eival

منیری گفت...

سلام
بالا خره موفق شدم وبلاگ شما رو بخونم و از این بابت خوشحالم
امیدوارم ایام به کامتون باشه
باغچه از هفته آینده نهالی نو به خود خواهد دید
ضمنا جواب سوالهاتان را هم خواهم داد