۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۴, سه‌شنبه

خاستگاه نخست علم جدید

بعد از مدتها که شايد حدود يک سال بشه تونستم يک کتاب مرتبط با موضوع مورد علاقه ام يعني تاريخ تمدن اسلامي بخونم. در اين کتاب با عنوان خاستگاه نخست علم جديد از نويسنده آمريکايي هاف با مقايسه سه تمدن اسلام، چين و غرب کوشيده به اين سؤال پاسخ بده که چرا انقلاب علمي جديد در غرب و نه دو تمدن پيشين رخ نموده. کتاب از نقاط ضعف و قوت چندي برخورداره و بيشتر از يک رويکرد دقيق براي بررسي عيني و موردي به سوي نظريه پردازي هاي کلي و جامعه شناختي گرايش داره. شايد با توجه به حوزه وسيع کار چاره اي از چنين برخورد فله اي وجود نداشته ولي به وضوح در نوع رويکرد نويسنده سوگيريهاي کليشه اي در جهت اروپامحوري و انديشه هاي قوميت گرايانه احساس مي شه. هرچند کتاب پر از ارجاعات کتابشناسانه به آثار و کتابهاي نويسندگان متعددي است اما اين موضوع گويا باعث نشده اثر رو از گرفتار شدن به چند مشکل و معضل غيرقابل توضيح نجات بده. نوع برخورد نويسنده با علم و فرهنگ جديد غرب برخوردي سراسر تحسين آميز و مثبته هرچند اشاره کوتاهي به متفکراني شده که به مشکلات تمدن و انديشه جديد پرداخته و اونو تخطئه کرده اند، اما موضع کتاب در برابر تناقضات و مشکلات لاينحلي که بشر عليرغم به اصطلاح انقلاب علمي جديد با اون دست به گريبانه سکوت و ناديده گرفتن اونه. پس اولين پرسش اساسي از نويسنده اينه که پيش از اين که به زمينه هاي اجتماعي ظهور علم و فرهنگ جديد بپردازيم و اونها رو ردگيري و برجسته کنيم به نظر مي رسه لازمه به روشني و به نحو قابل دفاعي مفيد و مطلوب بودن علم جديد و فرهنگ همراه اونو مورد بحث قرار دهيم. در غير اين صورت مقايسه سه تمدن در قرون ميانه و نسبت دادن رشد تمدن جديد به غرب قرون وسطي نمي تونه امتيازي براي جامعه غربي در دوره هاي گذشته يا اخير محسوب بشه.

نقطه ضعف قابل توجه ديگه کتاب در رابطه اي است که بين دستاوردهاي علم عربي اسلامي و آغاز روند فکري رو به رشد اروپاي قرون وسطي برقرار مي کنه. نويسنده ديدگاه کامل و گويايي از دستاوردهاي فکري و علمي تمدن اسلامي ارائه نکرده و گويا از سر اجبار به خاطر برخورد با ادبيات وسيعي که در دهه هاي اخير درباره دستاوردهاي غيرقابل انکار تمدن اسلامي به وجود اومده، تنها به چند نمونه محدود از پيشرفتهاي برجسته علم عربي اسلامي اشاره کرده اما هيچ توضيحي نمي ده که چطور از زماني که آثار مسلمانان به اروپاي قرون وسطي راه يافت، اونها در مسير تعالي فکري گام نهادند. در عوض در ريشه يابي اين حرکت فکري و علمي در اروپا تنها به بازخواني فلسفه افلاطون و ارسطو، آثار حقوقي و قانوني روم باستان و انقلاب کيسايي در غرب اشاره مي کنه. به اين ترتيب پرسش بزرگ دوم از نويسنده که کتاب به اون نمي پردازه اينه که چطور درست زماني که ترجمه هاي آثار مسلمانان وارد اروپاي مسيحي شد غرب به اين فکر افتاد نسخه هاي قديمي و عتيقه آثار افلاطون، ارسطو و روميان رو کشف و بازخواني کنه و به فکر راههاي تازه اي براي انديشه و زندگي بيفته؟ اين نقص منطقي بارزيه که نويسنده در ساختمان نظري خودش ازش غافل شده. خودداري اکيد نويسنده از اشاره به شرايط اروپاي غربي در اوائل قرون وسطي شايد کمک کرده تا چنين پرسشي مورد غفلت واقع شده و خروج از چنان دوران تاريک به سوي روشناي انديشه و علم در دورانهاي بعدي به صورت خودبخود و دروني قابل توجيه جلوه کنه. گذشته از تقارن زماني که تأثير قابل توجه انديشه مسلمانان بر اروپا رو به ذهن متبادر مي کنه نويسنده به سادگي از کنار يک مورد عيني که نشانگر تأثيرپذيري بلکه نسخه برداري اروپا از آثار مسلمانان هست مي گذره. در کتاب چندين جا به شباهت حيرت انگيز مدل سياره اي ابن شاطر و کپرنيک اشاره مي شه اما اين موضوع تأثيري در ساختمان نظري نويسنده در ارتباط با چگونگي رابطه مسلمانان و اروپاييان در قرون وسطي نداشته و تنها به عنوان يک مورد استثنايي و بي اهميت باهاش برخورد مي شه. علاوه بر اين زماني که نويسنده شرايط جامعه اسلامي رو براي رشد و پيشرفت علم و انديشه نامساعد و تاريک جلوه مي ده ناگزير با اين تناقض هم روبرو مي شه که چطور بايد بروز عيني پيشرفتهاي علمي و فکري مسلمانان رو در اون دوران توجيه کرد.

نويسنده در نگاهي جامعه شناسانه عوامل زمينه اي که مانع از تداوم پيشرفت علمي در تمدن اسلامي و چين شد مورد واکاوي قرار مي ده که از جمله عدم جدايي حوزه هاي مختلف اجتماعي از قبيل دين و دولت و عدم شکل گيري نهادهاي حقوقي مستقل که مي تونست به عنوان مکاني امن براي گردهمايي و فعاليت آزادانه و بيطرفانه دانشمندان آسوده از دخالتهاي سياسي و ديني، زمينه هاي لازم براي پژوهش و اظهارنظر آزادانه متفکرين بوجود بياره مورد اشاره قرار مي گيرند. عليرغم اين اشاره مفيد اما نکته اي که شايد در اين زمينه مورد تغافل قرار مي گيره مسأله زمان و پيشرفت جوامع انساني در طول زمانه. به اين معنا که صرفنظر از عوامل فکري و فرهنگي که نويسنده کوشيده اونها رو بازيگر اصلي در ناتواني جوامع اسلامي و چيني براي رسيدن به عرصه هاي آزاد و بيطرف براي تعامل و پيشرفت فکري قلمداد کنه، ممکنه فقدان امنيت و ثبات اجتماعي لازم که در دوره هاي تاريخي پيشين حصول اون براي جوامع بشري مشکلتر بوده عامل اساسي تر براي بروز اين ناکامي بوده باشه. در عوض در نگاهي کلان، تمدن جديد غرب با توجه به اين که در دوره هاي اخيرتر نشو و نماي خودشو آغاز کرد با استفاده از عنصر زمان به مدارج بالاتري از امنيت رسيد تا بتونه فضاي بازي براي فعاليتهاي متنوع اجتماعي فراهم کنه. شايد عنصر دومي که غرب ازش سود برد نوعي گسيختگي فکري، اجتماعي و سياسي بود که اروپاي غربي در دوران قرون وسطي اونو تجربه مي کرد. در نتيجه برخلاف دو تمدن اسلامي و چيني که نظام اجتماعي منسجم و قدرت سياسي مسلطي داشتند زمينه براي پذيرش و نفوذ افکار جديد و دگرگونيها و سازماندهي مجدد به نحو مطلوب وجود داشت. در نتيجه مي شه ادعاهاي نويسنده رو در زمينه يابي ريشه هاي فکري که باعث عقيم گذاشتن روند رشد فکري و علمي جامعه چيني و به خصوص اسلامي شد مورد ترديد قرار داد. نويسنده مدعي شده اين زمينه هاي فکري ناکارآمد در جامعه اسلامي و چيني دروني و ذاتي بوده و در مورد جامعه غرب اساساً مطرح نبوده است. به عنوان مثال توصيفي که نويسنده درباره شرايط فکري جامعه اسلامي قرون ميانه ارائه مي ده کاملاً ناقص، ناپخته و سوگيرانه به نظر مي رسه. از عوامل رشد فکري غفلت ورزيده و برخي اشارات نويسندگان اسلامي يا گرايشات جامعه اسلامي رو مطابق خواست خود از ميان انبوهي از نظرات متنوع مورد گزينش و بزرگنمايي قرار داده. در اين ارتباط نياز براي نگاهي جامع، دقيق و بيطرفانه در بررسيها و بحثهاي مشابه در آينده احساس مي شه.

يکي از نقاط ابهام ديگه درباره برخورد نويسنده با اسلام و آموزه هاي اخلاقي و معنوي چيني اين موضعگيريه که اينها رو عمدتاً عوامل ضد رشد و مزاحم جريان آزاد و بيطرف انديشه بشري قلمداد کرده. از جمله در مورد اسلام احساس مي شه نويسنده برخورد مشابهي با وضعيت ضدرشد انديشه هاي کليسايي و اسلام داشته و نقش اين دو رو در برابر تمدن و انديشه بشري يکسان ارزيابي کرده. اين ديدگاه نيازمند بررسي عيني و بحثهاي نظري بيشتريه. عطف به بند اول اين نوشته مي شه پرسش اساسي در ارتباط با رشد و توسعه تمدن بشري رو اينطور مطرح کرد که آيا در برخورد با آموزه هاي اخلاقي و معنوي اديان که عموماً در دوران باستان و قرون وسطي ذهنيت مردم رو به خود مشغول مي داشت، مسأله اساسي حذف اثر مزاحم و جانبدارانه اين نهادهاي ديني است آن طور که جامعه غربي در تمدن جديد در اين مسير گام نهاد؟ يا در عوض رسيدن به نوعي هماهنگي و همزيستي بالنده و شکوفا بين دغدغه هاي اخلاقي ديني و اقتضائات مادي زندگي بشري که گويا تمدنهاي انساني همچنان براي رسيدن بهش ناکام مونده اند مطلوب خواهد بود؟ به نظر من علم و تمدن جديد غرب عليرغم رشد و توسعه اي که بوجود آورده همچنان واجد نارساييهاييه که لزوم پرداختن جدي به اين سؤال رو توجيه مي کنه. به اين ترتيب در ارتباط با دستاوردهاي علم جديد جامعه غرب رو نمي شه در مقايسه با تمدنهاي اسلامي و چيني در مقام برتري نهاد بدون اين که پاسخ مناسبي براي اين چالش تدارک ديد. شايد درسته که جامعه قرون وسطاي اسلامي در رسيدن به چنين درک و تعادل روشن بينانه اي از مؤلفه هاي معنوي و مادي ناکام بود و ناچار در بند نوعي تحجر و جمود محبوس موند اما باز هم درست خواهد بود اگه قائل باشيم جامعه غرب جديد هم نتونسته به نوعي هماهنگي و تعادل در زمينه هاي مختلف حيات بشري برسه تا شاهد شکوفايي و سعادت حقيقي و همه جانبه بشر باشيم. و اين لابد پروژه ايه که همچنان بشر بايد در دست اقدام داشته باشه.

هیچ نظری موجود نیست: