۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۵, چهارشنبه

روزپاره ها

موقع ظهر از درمانگاه به پانسيون محل اسکانم برمي گردم. اينجا چهارمين جاييه که از زمان شروع به کارم طي هفت ماه اخير درش اشتغال داشته ام. از اين جابجاييها راضيم چون احساس مي کنم شرايط متفاوت کاري و زندگي در محيطهاي کم و بيش متنوع رو تجربه مي کنم. يکي از خوبيهاي اينجا اسلام آباد اينه که هرچند خونه ام به طور کلي داخل مرکز بهداشت قرار داره اما حياط و باغچه مستقلي براي خودش داره. دکتري که قبل از من اينجا بوده از جايي که طبع لطيفي داشت و اهل ادبيات و گل بوده تو زمستون گذشته داخل باغچه انواع و اقسامي از گلها کاشته. هرچند روز متوجه نوع تازه اي از اين گياهان مي شم که به گل مي شينن. به قول خودش سيستم آبياري قطره اي هم براي گلها بوجود آورده بود اما چون مي ديدم با اين سيستم لوله ها بعضي گلها آب کافي نمي خورن ترجيح دادم از همون سيستم سنتي غرقابي استفاده کنم. شايد يکي از دلايلي که اکراه داشت از اينجا بره همين فعاليتهايي بود که براي باغچه و گياهان انجام داده بود. باغچه زيبايي درست کرده، درود به همتش! اينجا که هستم يک جور روحيه شادابي و نشاط دارم که البته بي ربط هم به فصل نيست. حدود يه هفته است که با اين موضوع اشتغال خاطر دارم که با گياهان خودروي داخل باغچه چه کنم. تو اين روزهاي باراني هفته هاي اخير رشد قابل توجهي داشته اند و از گلهاي قبلاً کاشته شده فضاي بيشتري رو در باغچه گرفته اند. آيا حق دارم اينها رو بکنم؟ لابد مقداري از آب و مواد غذايي و نور باغچه رو مصرف مي کنند. شايد کشاورزان در طول تاريخ هميشه اين کارو مي کرده اند اما آيا من هم در موقعيت اونها قرار دارم و دلايل کافي براي اين کار دارم؟ چرا اونها رو بايد از نعمت زندگي و سرسبزي محروم کنم؟

هرچند تازگيها مثل بقيه آدم بزرگا سرم به يه چيز جديدي گرم شده اما باز همچنان از خودم مي پرسم آدمها چطور بدون عنصر انديشه و فرهنگ ممکنه بتونن زندگي کنن؟ صبح برن سر کار، ظهر بيان خونه، عصر برن خريد، تعطيلات برن خوش بگذرونن، بعد ديگه تموم بشه. باز يه چيزي کم نيست؟ اين زندگي کوچک و دلگير نيست؟ ذهن من کجاي کار مشکل داره که نمي فهمم داستان رو؟ بايد يک جور حيات و تلاش و هيجان و چالش فکري هم باشه و گرنه زندگيي که همه اش سر زدن به سوپر و مراکز خريد خواربار و پوشاک و اين دست اون دست کردن پول و خونه و ماشين باشه که مثل اين که لطفي نداره. تو پيش دانشگاهي يه معلم ادبيات داشتيم که مي گفت تا سي سالگي هر کار که خواستيد ديگه بايد بکنيد وگرنه بعدش تغيير و تحول چنداني اتفاق نمي افته. اما من هنوز خيال مي کنم جامو پيدا نکرده ام. گاهي هم فکر مي کنم زندگي همينه ديگه؛ آرزوهاي برآورده نشده. لابد يه دکتر نه چندان موفق مي مونم که کم کم مثل خيلياي ديگه به يک زندگي کج دار و مريزي رضايت مي دم و آخر سر هم نمي فهمم چي شد و چه بايد مي کردم. گاهي اما کارهايي مي کنم که از من بعيده. زمينه هايي دور و برم هست که به اون چيزي که دوست دارم نزديکه و مي تونم اونها رو دنبال کنم. يکي از در دسترسترين و حداقليترينشون همين وبلاگه. يه زمينه ديگه اش الان يه انجمن مردم نهاد دانشجويي تو قائنه که از چند سال قبل باهاش آشنايي داشتم. چند وقت پيش با استفاده از تعطيلات به قائن که مي رم اول به محل انجمن سر مي زنم. کسي از بچه ها اونجا نيست، گويا يه حالت نيمه تعطيل داره. به سايت انجمن سر مي زنم. خبري درباره يه فعاليت مطالعاتي مرتبط با تاريخ که مربوط به دو سال پيش مي شه اونجا مي بينم. آخ جون من تاريخ دوست دارم به خصوص تاريخ قرون وسطي. تلفن دبير سابق انجمن رو که در اين مورد فعال بوده پيدا مي کنم، به هواي اين که قرار بذاريم هم رو ببينيم بهش زنگ مي زنم. اما تو گفتگومون مي فهمم در حال حاضر تو تهران دانشجويه. مثل اين که تا تابستون که دانشگاهها تعطيل بشه بايد صبر کنم تا بچه ها دوباره تو شهر جمع بشن و فعاليتهاي فرهنگي گرماي دوباره اي پيدا کنه. ولي همون گفتگومون کلي منو سر شوق مياره. مثل بچه ها شب خوابم نمي بره.

تو مريضايي که به درمانگاه ميان يکي با بچه هاي زير يکسال حال مي کنم. البته اينا کم اتفاق ميفته تنها به اتاقم بيان و اين اعلي و عليا حضرتها اغلب به همراه خدمه اختصاصي خودشون يعني مادراشون به درمانگاه ميان. رفتارهاي جالب زيادي دارند. برخلاف بچه هاي بزرگتر و بقيه بزرگسالان که تحت تأثير هيبت روپوش سفيد دکتر قرار مي گيرند و با نگراني همه رفتارهاشو زير نظر مي گيرند، بعد از يه برانداز مختصر اوليه ديگه کاري به کار دکتر و بقيه آدمهاي اطرافشون ندارن. وسايل روي ميز که توجهشونو جلب مي کنه به طرفش دست دراز مي کنند و سعي مي کنند بگيرنش. هيچ چيز ديگه اي رو تحويل نمي گيرند و به همون چيزي که مي خوان چشم دوخته اند. اصرار و کنجکاوي و راحت بودنشون جالبه. اين انگيزش حيرت انگيز دست فراز کردن و کنجکاوي از کجا اومده؟ کي بوده که به اونها اينطور آموخته؟ مثل يه آدم بزرگ اخمو لبخندهاي تصنعي و بازيچه شما رو جدي نمي گيرند و فقط با چشمهايي گشاد و مبهوت چشم مي دوزند و گاهي بدتر اصلاً نگاهتون هم نمي کنند. گاهي هم که خيلي سرحال و کوک هستند انواع اقسام اصوات بي معني و شادمانه از خودشون در ميارن. بعضيهاشون هم ياد گرفته اند موقع اين صدا درآوردنها اگه با دستاشون با لباشون بازي کنند صداي عجيب غريبتري توليد مي شه. لب ورچيدن و نهي کردن بزرگترها رو هم که سروصدا نکنن اصلاً تحويل نمي گيرند. بعضي وقتها بچه هاي بزرگتري که حدود چهار پنج سال دارند هم کارهاي بامزه اي مي کنند. يکي دو مورد اتفاق افتاده با همون لهجه کودکانه و محلي جالبشون مادرشونو خطاب قرار مي دن و يکي يکي درباره همه وسائل روي ميز پرس و جو مي کنن که اين چيه. جمله پردازي ساده و راحت و صميمانه اشون در ترکيب با لحن کودکانه و محليشون مسحور کننده است. تکرار بي امان سؤالات بدون اين که خجالت بکشن و خسته بشن پديده جالبيه. جايي مي خوندم يک کودک چهار ساله به طور متوسط اگه اشتباه نکنم در روز بيشتر از چهارصد و شصت سؤال مي پرسه. فرق بزرگترها همينه که فکر مي کنن يا وانمود مي کنن همه چيزو مي دونن. ياد مي گيرن عادت کنن و ديگه سؤال نپرسن. لابد چيز چندان جالبي وجود نداره که ارزش داشته باشه درباره اش به خودشون زحمت بدن و سؤال بپرسن. امروز چند تا از ذخيره چهارصد و شصت سؤالي که بايد مي پرسيديم استفاده کرده ايم؟

هیچ نظری موجود نیست: