۱۳۸۸ مرداد ۶, سه‌شنبه

تور شبانه

چند وقت پيش بود. فکر کنم از اون روزايي بود که بنا رو بر اين گذاشته بودم هر چند وقت يک نوشته سياسي تو گزاره بذارم. نوشته هام با جو غالب اونجا ناهمخوان بود. اين طور نبود که فقط براي جر و بحث کردن و مخالفت نشون دادن بخوام چيزي بنويسم. چيزايي که مي نوشتم مطالبي بود که به نظرم مي رسيد بايد به خودم يادآوري مي کردم. تا جلو خودمو گرفته باشم که مطابق موج کور و واکنشي سياسي توده رفتار کرده باشم. مي شد با نوشتنش با ديگران هم اونها رو در ميان گذاشت. اون روز ايده اي به ذهنم رسيده بود و قصد داشتم همون شب بنويسمش. که ناگهان برق خونه رفت. يعني مردم درجه اتوشون تا آخر زياد کرده بودند و همزمان با هم به برق زده بودند؟ ولي هنوز که اون شب نرسيده بود. بيرون رو نگاه کردم و ديدم همسايه ها که برق دارند. نه مثل اين که مشکل از برق ساختمون خودمون بود. پايين رفتم و کنتور رو نگاه کردم. کليد فيوز پريده بود اما برنمي گشت. مشکل جدي اي گويا اتفاق افتاده بود. بابام براساس تجربيات قبليش حدسش اين بود که جعبه تقسيم کنار باغچه اتصالي کرده. شايد همسايه ها موقع آب دادن باغچه يا ماشين شستن بهش آب ريختن. پايين رفتيم و کمي دستکاريش کرديم. درست نشد. بالا اومديم و چراغ گازي رو روشن کرديم. قرار شد فردا صبح تو روشناي روز بهش رسيدگي بشه. هرچند آخر شب بود و بقيه مي خواستن بخوابن اما من تازه از خواب بيدار شده بودم. مي دونستم اگه خونه بمونم چاره اي جز خوابيدن نخواهم داشت. چون خوابم نخواهد برد حتماً اعصابم خورد خواهد شد. وظيفه دورانساز خودم رو در ارتباط با افشاگريهاي سياسي و نشون دادن راهکارهاي لازم در ارتباط با بحران اخير تصميم گرفتم تا فردا که دوباره برق خونه امون وصل بشه به تعويق بيندازم. به ذهنم رسيد برم حرم. خوب جاي ديگه اي نبود که بشه رفت. اينجا جاييه که شبها هم در دسترسه اما تا به حال هيچ وقت اين موقع شب نرفته بودم. از بس هم تو خونه نشسته بودم خسته شده بودم و هوس کرده بودم يه پياده روي حسابي بيرون برم. داداش کوچيکه هم گفت مياد. گفتم پياده مي خوام برم و برگردم ها. البته مي دونستم خودش هم اهل اين طور کارها هست.

حدود ساعت دوازده شب بود که از خونه بيرون مي رفتيم. حرفاي متفرقه و پراکنده مي زديم تو راه. داداشم حرفاي جديترم رو نمي گرفت و ادامه نمي داد. بچه است ديگه چه کار کنم. هنوز اوائل مسير بوديم که متوجه طلوع ماه شديم. حتي بدون توجه به شکلش از روي زمان طلوعش هم مي شه فهميد تو چه محدوده اي از روزهاي ماه هستيم. چند جا ملت اونوقت شب آشغالاشونو مي آوردن کنار خيابون مي ذاشتن. خيابونها خلوت بود. نزديکيهاي حرم اما شلوغ بود. مغازه ها باز بودن. وقتي مي خواستيم وارد بشيم در محل بازرسي بدني دو جوون وسيله اي که فلش مموري يا ام پي تري پلير بود مي خواستن به ما بدن که ردش کنيم. گويا بازرسين ديده بودن و اجازه رد کردنش رو نمي دادن. داداشم که يه کم پرس و جو کرد که چه مشکلي داشته، بهشون گويا برخورد و از درخواستشون پشيمون شدند. من هم از برخورد متوقعانه اشون خوشم نيومد. فوري ولشون کرديم و راهمونو ادامه داديم. براساس ساعت تو حرم يک ساعت و ده دقيقه تو راه بوديم. دور ضريح شلوغ بود. اونجا زيارت خونديم. بالا سر نماز خونديم. يه جايي که هميشه همونجا مي رم و قرآن مي خونم هم سر زديم و کمي قرآن خونديم. مدرسه دو در هم سر زديم. از قبل مي دونستيم اونجا از بعد از ظهرها تا فردا صبح جلسات گفتگو و پرسش و پاسخ مذهبي هست. دو تا حاج آقا اونجا در دو نقطه جدا از هم نشسته بودن و عده اي که بيشتر جوون بودن دورشون حلقه زده بودن. اونجا که شلوغتر بود نشستيم. حاج آقا درباره فضائل حضرت علي و برتري او بر پيامبران پيش از حضرت رسول مي گفت. گويا بحثش رو تموم کرد و مردم بلند شدن. کمي جامونو تغيير داديم و پاي حرفاي روحاني ديگه نشستيم. اين يکي درباره رابطه دختر و پسر داد سخن مي داد. براي من که تکراري بود. با خودم فکر مي کردم چي مي شد مثل چند قرن قبل واقعاً اين طور مي بود که مي شد پاي صحبت يه روحاني نشست و به سخنش دل داد. حرفش روشن کننده مي بود و شفاي دل آدمها مي بود. خوش به حال آدمهاي اون دورانها. حال مي کردن براي خودشون. سؤالي به ذهنشون مي رسيده زودي مي رفته اند و از شيخي مي پرسيده اند و اون هم جوابي بهشون مي داده که آروم مي شده اند. نه مثل حالا که بايد به زور خودتو مجبور کني اينجا پاي حرفشون بشيني و حرفهاي تکراري و کليشه اي و بي محتواشونو تحمل کني. اينها خودشون هم از حرفاشون طرفي مي بندند؟

کمي نشسته بوديم که پا شديم و بيرون اومديم. از پله ها به رواق تازه ساخت زيرزميني حرم رفتيم. داداشم اخيراً بعد از اين که توسعه رواق به اتمام رسيده بود اونجا رو نديده بود. کمي اونجا گشت زديم و قسمتهاي مختلفش رو ديديم. آدمهاي کمي اونجا هم نشسته بودند. دنبال جايي مي گشتم. يه ستون خاص رو مي خواستم پيدا کنم. ايستاده بودم و دور و بر رو نگاه مي کردم تا ببينم براساس وضعيت اطراف چقدر مي تونم مطمئن باشم اين همون ستونه. بي تو مهتاب شبي باز از آن رواق گذشتم. برادرم پرسيد: معلوم هست چي کار داري مي کني؟ لبخند زدم و گفتم داستان داره. برگشتيم. وارد صحن جمهوري که شديم ديديم عده قابل توجهي دارن يه زيارت مي خونن که از بلندگو پخش مي شد. جو جالبي بود. کمي ايستاديم. و بالاخره تصميم گرفتيم بشينيم. زيارت جامعه کبيره. کمي خوندن بلندگو رو دنبال کرديم. خودم تا آخرش رو ادامه دادم و بعد بلند شديم. حدود ساعت سه بود که مي خواستيم برگرديم. از حرم بيرون اومديم و کنار خيابون از دکه نان رضوي قبل از اين که تعطيل کنه دو تا دونات گرفتيم. يه کم خسته بوديم ولي ترجيح مي داديم بازم پياده برگرديم. از همون مسير رفت برگشتيم. ماه به وسطاي آسمون نزديک شده بود. کنار خيابون رو يه نيمکت پارک کمي نشستيم. صداي چک چک آب از دو تا کولر که اول ناواضح بود تو اون سکوت و خلوت شبانه آدم رو از بيشتر رفتن تو خلوت پارک مي ترسوند. در مورد پارک ارواح همراه برادرم کمي خيالپردازي کرديم و بعد بلند شديم و راه رو ادامه داديم. رفتگرها داشتند کارشونو مي کردند. چند جا به اتفاق برادرم نقشه هايي براي گير انداختن گربه هاي ولگرد به اجرا گذاشتيم. همون حدود ساعتهاي چهار و بيست دقيقه بود که تو خونه بوديم. يادم مياد اون موقع خيلي در حال و احوال گيج و بيروحم که اون روزها حال و روز هميشگيم بود تغييري ايجاد نشده بود. همچنان با خودم فکر مي کردم چطور مي تونم اين طلسم رو باطل کنم. بابا بچه تر که بودیم راحت تر از این حرفا حال و هوامون عوض می شد اما حالا مثل این که دیگه به این سادگیها نبود.

۱ نظر:

قاس گفت...

چرا به روز نمیشید؟