۱۳۸۸ مرداد ۲, جمعه

باز بیخوابی

سولماز که مي گه نبايد گريه کني. دخترا فقط مي تونن ناز کنن گريه کنن. مرد گنده که گريه نمي کنه. اما من امشب دلم گريه مي خواد. از دست خودم ناراضيم و غصه دارم. فکر مي کنم چقدر آدم بدي هستم. دنبال بهانه ام تا گريه کنم. دنبال بهانه اي که منو بيشتر به گريه بندازه. هرچي تو دلمه بيرون بريزم و آروم بشم. بهانه هم که کم نيست. اول از همه خودم. که با موجود نازنيني مثل خودم چه بيرحمانه رفتار مي کنم. چطور وقت و انرژي و قابليتهاي خودم رو تلف مي کنم و با رفتارم بدترين و عميقترين تحقيرها رو در حق خودم روا مي کنم. و بعد از خودم که به محيط اطراف نگاه مي کنم و از نزديک خودم هر چه به امور دورتر نظر مي کنم همين طور مي بينم که چطور سلسله بدرفتاري من در محيط اطرافم گسترش پيدا مي کنه. اعضاي خانواده ام، آدمهاي اطرافم و هرکس رو که با من در تماس قرار مي گيره يا قرار خواهد گرفت شامل مي شه. از اين گريه ها هم خيلي راضي نيستم. انگار يک جور رفتار انحرافي و سودجويانه است. کم کاري عملي خودم رو گويا مي خوام با افيون گريه آروم کنم و در صدد جبران و فراموشيش بربيام. خوب اين کار از خيلي راه حلهاي عملي و برنامه ريزي هاي سخت که براي غلبه بر سلسله بدرفتاريهام لازم مي شن لابد ساده تر و سهل الوصولتره. البته اين هم باز همه سخن نيست. چيزي در اون احساس و درد هست که با هيچ راه حل عملي هم پرشدني و جبران پذير نيست. از اين جهت باز يه احترام و شرافتي براي گريه هاي بي موقع شبانه قائل هستم.


مدتهاست برنامه خواب و بيداريم کاملاً به هم ريخته. امروز هم که زياد خوابيدم هرچند اول خيال مي کردم همون ساعتي که همه مي خوابند خواهم خوابيد اما باز ديدم خوابم نمي بره. هزار و يک جور فکر و خيال و غم و غصه به سراغم اومد. بلند شدم و چراغ رو روشن کردم تا کمي بنويسم شايد کمي آروم بشم. امشب مراسم دامادي کوچکترين برادر شوهر خواهرم دعوت بوديم. از همون مراسمايي که نمي فهمم فلسفه اشون چيه. ولي خونه که شام نداشتيم اگه نمي خواستم گرسنه بمونم مجبور بودم مراسم رو شرکت کنم. خواهرم و شوهرش هم از شهرستان مهمونمون بودند و احتمالاً از اين که تو مراسم نباشم ناراحت مي شدند. وقتي از مراسم برمي گشتيم حدود ساعت دوازده نيمه شب تو يکي از خيابونهاي اطراف حرم راه بندون سنگيني برقرار بود که پدرم رو موقع رانندگي عصبي کرده بود. خونه که اومديم قبل از خواب نشستم چند صفحه از کافه پيانوي آقاي جعفري رو گرفتم خوندم. کافه دار بايد به دعوت پليس آگاهي براي شناسايي يک جسد که احتمالاً از مشتريهاي پررفت و آمد کافه اش بوده بالا سر فرد متوفي حاضر مي شد. راوي کلي در اين مورد تفصيل داده بود که چقدر از اين کار اکراه داشته. با خودم فکر مي کردم من که اين جوري نيستم. نگاه کردن به يک آدم مرده همونقدر طبيعيه که نگاه کردن به يک آدم زنده. چه مشکلي مگه پيش مياره؟ مردن آدمها چه مشکلي در روند زندگي بقيه و زندگي اونها چه تداخلي با مردن ديگران پيدا مي کنه؟ هرکدوم سر جاي خودشه ديگه. شايد چون من مرده زياد ديدم و دم مرگ و بعد از اون زياد باهاشون سروکار داشتم برام چيز طبيعي شده باشه.


به سولماز هم فکر مي کردم. اين که ممکنه الان دور خونه کعبه ايستاده باشه. يا مثلاً يه جايي تو مسجدالحرام در حال نماز خوندن باشه. ممکن هم هست تو هتلشون تخت گرفته باشه خوابيده باشه. شايد اون هم الان گريه مي کنه. اگر هم الان گريه نمي کنه شايد چند دقيقه يا چند ساعت اين طرف اون طرف تر اين کار رو کرده باشه. هر جايي هم که بوده باشه. اون تهش رو که نگاه کني خيلي معلوم نيست اين گريه ها براي چيه. علتش واقعاً چيه و چطور مي شه که آروم مي شيم. شايد هم واقعاً آروم نمي شيم. فقط خسته مي شيم. باز ياد داستان گريه کردن بچه ها مي افتم. بچه هايي که وقتي چيزي مي خوان و بهش نمي رسن بنا رو بر گريه مي ذارن. اما اگه کسي به خواسته اشون رسيدگي نکنه خسته مي شن و همونطور که جاي اشکاشون رو صورتشون مونده خوابشون مي بره. گاهي هم واقعاً نمي خوابن فقط فراموش مي کنن و سرگرم کار ديگه اي مي شن. يادشون مي ره تا چند دقيقه قبل داشتن گريه مي کردن. و علتش چي بود. ولي هنوز جاي اشکاشون رو صورتشون هست. خوب منم خسته شدم. فکر کنم باید هرجور شده بخوابم. نفهميدم چه مرگم بود. همين قدر احساس کردم از چيزي ناراضيم. يه چيزي يه جايي مثل اين که مشکلي داشته باشه. بيشتر از اين بر من روشن نشد. ولي اگه همه چيز سرجاش باشه جواب اين گريه ها چي بايد باشه؟

هیچ نظری موجود نیست: