۱۳۸۸ مرداد ۱, پنجشنبه

سلام

اين اولين پست وبلاگ جديدم خواهد بود. وبلاگ قبلي رو تصميم گرفتم بعد از چهار سال فعاليت تعطيل کنم. دليل اصليش هم اينه که از حدود سه ماه قبل با اقدامات سخت گيرانه تر دولتي گويا تقريباً به طور مطلق در داخل ايران قابل مشاهده نبود. و به همين ترتيب آمار بازديدش کاملاً افت کرده بود. در مدت چهار سال در اون وبلاگ چهارصد و پنجاه و شش پست فرستاده بودم که بيشتر از نصفشون در ارتباط با موضوعات تاريخي بودند و ترجمه هايم از متون اينترنتي بودند. دليل ديگه اي که تصميم گرفتم وبلاگ جديدي ايجاد کنم اين بود که در اين مدت احساس مي کنم افکار و روحياتم به اندازه کافي تغيير کرده اند که بشه در يک وبلاگ و قالب جديد به نوشتن ادامه بدم. فکر مي کنم به خصوص در اين يک سال اخير لابد تحت تأثير تغيير در شرايط زندگي واقعيم و خارج شدن از دوران انتزاعي دانشجويي فضاي ذهنيم تغييراتي در جهت واقع بيني بيشتر پيدا کرده. در هر حال اين وبلاگ رو به عنوان يک شروع دوباره در اين مقطع خاص از دوران زندگي خودم راه اندازي مي کنم. بهانه اي باشه براي اين که به خودم يادآوري کنم نوشتن رو و لوازم و پيامدهاشو همچنان جدي بگيرم

هرچند خيلي از ايده هاي ابتدايي رو که زماني که حدود شش سال قبل نوشتن تو اينترنت رو شروع کردم در ذهن داشته ام از ياد برده ام يا هر وقت يادآوري مي شن خنده ام مي گيره و ديگه اونها رو معتبر نمي دونم اما همچنان اين ايده قديمي در ذهنم قدرتمند باقي مونده و در عمل هم تأثيرش رو در زندگي و روحيه ام شاهد هستم. اين که نوشتن در هر حال عليرغم انواع و اقسام آسيبهاش در مجموع تأثير مثبتي بر جريانات ذهنيم و جمع بندي افکار و القاي فعاليت فکري در من داره و علاقه ندارم اين امکان مثبت رو از دوران گذشته زندگيم رها کنم. تأثير مثبت عمليش رو هم در روحيات و خلقيات خودم ديده ام. زماني که امکان خوب نوشتن رو از دست مي دهم واقعاً افسرده و بي حوصله و وا داده مي شم. ولي نوشتن و فکر کردني که همراهش لازمه انگيزه زندگي و اراده حرکت رو به من بر مي گردونه. به همين دليل هرچند الان نمي دونم در اين صفحه قرار هست از اين به بعد چي بنويسم، از کي بنويسم و از چي تعريف کنم اما مي دونم مي خوام بنويسم. چون مي خوام باز هم زندگي کنم و از فرصتي که باقيست اونطور که مي پسندم و تشخيص مي دم استفاده کنم

دوران نوشتن من تو اينترنت هميشه بين دو جريان فوروم نويسي و وبلاگ نويسي تقسيم شده بود. اصل داستان هم از تالارهاي گفتگوي همگاني شروع شده بود. بعد در دوران حضيض تالارهايي که مي شناختم و تحت تأثير بعضي دوستان تصميم گرفتم براي ادامه نوشتن وبلاگ بسازم. در دوره اي هم که در وبلاگ قديمي بازگشت به آينده مي نوشتم معمولاً در دوراني که تالارهاي گفتگو قدرت مي گرفتند نوشتن من در وبلاگ افت مي کرد و در دوران رکود تالارها باز به سمت وبلاگ مي اومدم. اين دفعه هم تقريباً چنين اتفاقي افتاده. روند نوشتن من در هفته هاي اخير توي تالار گزاره سير راضي کننده اي نداشت. شايد اگر غير از اين مي بود عليرغم مشکلي که در ارتباط با وبلاگ قديمي بوجود اومده بود هنوز تا مدتها تصميمي براي گشودن وبلاگ جديدي در من بوجود نمي اومد و همچنان به نوشتن در گزاره اکتفا مي کردم. به پايان رسيدن دوران سربازي و بيشتر شدن زمان دسترسي من به اينترنت و کامپيوتر هم در تصميمم براي تغيير در روند گذشته نوشتنم در وبلاگ قديمي تأثير داشته. فکر مي کنم همين قدر حسب حال در مورد شرايط فعلي خودم و اين که چطور شده وبلاگ جديدي راه انداخته ام کفايت کنه

بازگشت به آينده معلق زدني است بين آينده و گذشته. رنگ به رنگ شدن است بين کنتراست تيز و هيجان انگيز سنت و مدرنيته. ساختن آينده از بطن گذشته است... اين شعر رو همين طور مي شه ادامه داد. به دوستان خوشامد مي گم و تأکيد مي کنم که خودم رو به انتقادات و صحبتهاشون نيازمند مي بينم. اميدوارم ارتباطمون پاينده و سازنده باشه

۱ نظر:

ناشناس گفت...

الف.قائم پناه عزیز؛ سلام شاید این هم از بازی عجیب زندگی باشه؛... من که به این نتیجه رسیده ام که دنیا خیلی کوچیکه بخصوص بعد از تحولات اخیر شبکه اینترنت که خیلی خیلی کوچیک شده ... من امروز صبح کتاب پایه معتادان گمنام رو جستجو می کردم که بر حسب "اتفاق" وبلاگ تو رو پیدا کردم؛ نمی دونم چی شد حدود 3 ساعتی مشغول وبلاگت شدم خاطره بیمارستان روانپزشکی مشهد ؛ معتاد در حال درمان ؛ خاطره سربازی و آخرین نوشته هایت را در وبلاگ جدیدت خواندم؛ شاید اشتراکات ما منو با تو همراه کرد؛ آخه می دونی انسان ذاتا خودخواه است به قول بچه های NA "خودمحور" به هر روی؛ من هم فارغ التحصیل دانشکده پزشکی مشهدم و همینطور دبیرستان نمونه آینده سازان مشهد که مثل سمپاد مدرسه ای خاص بود؛ از طرفی من یه پسر دارم که در راهنمایی سمپاد درس خونده است البته الان دوم راهنمایی است؛ ما ایران نیستیم ... الان در مونترال کانادا بسر می بریم؛ من با سنی حدود 8 سال بزرگتر از تو در حال درس خوندن برای ورود به دانشگاههای کانادا و آمریکا هستم؛ عده ای می گن کمی دیر شده! اما من احساس ویژه ای دارم؛ احساسی از ... توصیفش کمی مشکله اینکه دنیا رو به یک نظر ببینی ... احساس دوست داشتنیه حداقل برای من شاید این مصرع اقبال بیان این احساس رو بکنه "دیده ام هر دو جهان را به نگاهی گاهی" ... به هر حال قلم روان و شیوات؛ شخصیت رک و بی تعارفت؛ نگاه بی طرفانه و ناقدت به جریانات اجتماع و رویدادهای معمول روزمره امون و مشترکاتی که قبلا گفتم احساسی از جنس خویشی در من ایجاد کرد... من در این گفتار چی می جویم ؟ شاید یه همصحبتی برای رسیدن به دستاوردهای ارزشمندتر ...برای اینکه این چند صباح رو زیباتر بگذرونم؛ شاید برای فاصله گرفتن بیشتر از روزمرگی و رفتن به دیر مغان درون به قول حافظ" عشق دردانه ست و من غواص و دریا میکده سر فرو کردم بدانجا تا کجا سر بر کنم" به هر حال در این نوشتار من به دنبال این موضوع هستم؛ خب صحبتهای زیادی هست ولی من باید برم دنبال یکسری کارهای روزمره ام...
ایام به کام باد
خدا نگهدار