۱۳۸۸ مرداد ۴, یکشنبه

از آن روزها

امروز ضميمه جيم روزنامه خراسان رو که مال پنج شنبه هاست نگاه مي کردم. ديدم وبلاگي دسته جمعي از فارغ التحصيلان سمپاد مشهد معرفي کرده. فوري پريدم پاي کامپيوتر. بي سليقه ها يادشون رفته بود آدرس وبلاگ رو بنويسن. توي گوگل صداي دوست با چند کلمه کليدي ديگه رو جستجو کردم تا وبلاگ رو پيدا کنم. تو وبلاگ اسم نويسنده ها رو مرور کردم. به نظرم آشنا نيومد. احتمال قويتر مي دادم دوستان چند سالي از من جوانتر باشند و از دوره هاي بعدي فارغ التحصيلان مرکز بوده باشند. حس طنز تو نوشته ها جالب بود ولي اونجا نشانه زيادي از اين که من رو ياد سالهاي دوران راهنمايي و دبيرستانم بيندازه نديدم. غير از اشاره اي که به آقاي اکبري دبير ادبيات راهنمايي و دبيرستانمون کرده بودند. همون کسي که نمره هاي بيستش تو درس انشاي سالهاي راهنمايي من رو مطمئن کرد نويسنده خوبي مي تونم باشم. آقاي اکبري شخصيت ويژه اي داشت و ما در همون عالم ناپختگي نوجواني فرق بعضي از آدم بزرگها رو با بقيه مي فهميديم. گاهي دوست داشتم اين جور فکر کنم در کنار عده ديگه اي از بچه ها نظر ويژه اي به من هم داره. تو کلاس درس مسابقه درست خواني راه مي انداخت. از يک طرف کلاس بچه ها يکي يکي متن درس رو شروع مي کردند به بلند خوندن و به محض اولين اشتباه نوبت نفر بعد مي شد. وقتي يک درس تموم مي شد به درس بعدي که شايد هنوز درس نداده بود مي رفتيم. کساني که مدت طولانيتري به خوندن ادامه مي دادند کاملاً تو کلاس متمايز مي شدند. حتي به اين که دوم و سوم رو بدون تشديد و همونطور که نوشته شده بايد تلفظ مي کرديم گير مي داد. يادمه يکي از اشتباهات من يه بار اين بود که عالم رباني رو به جاي فتح ر به ضم ر خونده بودم. اول با خودم فکر مي کردم چه شق القمري کرده ام که چنين تلفظ دور از ذهني به کار برده ام. ولي بعد که همه کلاس و از جمله خود آقاي اکبري زدند زير خنده اول کمي بهم برخورد ولي بعد اشتباهم رو قبول کردم. خوب راست مي گفتند ديگه، اون عالم حتماً منسوب به رب به معني پروردگار بوده نه منسوب به رب گوجه فرنگي! نوشته يکي از بچه هاي پزشک رو هم که تو وبلاگ درباره آي سي يو و سرطان و پيشنهاد تور بيمارستان گردي براي آدمهاي سالم نوشته بود پسنديدم.

اين مقدمات من رو برد به خاطرات سالهاي راهنمايي و دبيرستان. از دبستان ما تو دوره من (سال هفتاد) سه نفر از پسرها تو مدرسه راهنمايي تيزهوشان قبول شدند. سال قبلش بيشتر و حدود پنج نفر بودند که برادر بزرگترم جزوشون نبود ولي يه نفر از دوستانش که از همسايه هاي خودمون بود در شمار قبوليها بودند. و سالهاي قبلتر آمار هفت هشت نفر هم داشتيم. دخترها گويا قبولي کمتري داشتند. سالهاي بعد هم لااقل تا چند سالي ما آخرين نفرات قبولي دبستان خودمون بوديم. خواهر کوچيکه ام مي گفت تو دفتر مدرسه تا چند سال بعد عکس من رو مي ديده که در کنار ساير قبوليهاي سالهاي قبل چسبونده بوده اند. در دوران دبستان يکي از استراتژيهاي پدرم براي تشويق کردن ما به درس خوندن برانگيختن حس رقابت ما با شاگرد زرنگهاي کلاس بود. همه اش بعد از اين که از نمره هاي خودمون مي پرسيد از نمره شاگرد اول کلاسمون که به اسم مي شناختشون و ما هم تو عکسهاي مدرسه اونو نشونش مي داديم مي پرسيد. چندين سال پي در پي با امير همکلاسي بودم. شايد تقريباً متمايزترين بچه دوره ما تو تمامي چهار تا کلاسي بود که تو مدرسه امون همزمان با هم سالهاي تحصيلي رو پشت سر مي گذاشتند. امير اما راهنمايي قبول نشد و از دبيرستان سمپادي شد. رشته اشم رياضي بود. يه جورايي دلم خنک شده بود که از اين جنبه از شاگرد اول هميشگي کلاسمون وقتي که من حداکثر شاگرد سوم مي شدم جلو افتاده ام. ناحيه آموزش و پرورشي که مدرسه ما توش قرار داشت تو کلاس پنجم کلاسهاي آمادگي شرکت در امتحان تيزهوشان برگزار کرده بود. محل کلاسها مدرسه اي بود که در حد فاصله هاي دوران کودکي، از خونه امون خيلي دور بود و من براي اولين بار بود بدون والدينم اينقدر از خونه دور مي شدم. به خصوص براي اين که با کلاسهاي شيفت عصر تداخل نکنه کلاسها ديروقت شروع مي شد و من خيلي خوب روزهاي کوتاه پاييز و زمستون رو يادم مياد که موقع تاريک شدن هوا يه کم تو اون مدرسه احساس ترس و غريبي مي کردم. دبستان شهيد رزاقي کنار ميدون و خيابون احمدآباد بود. خيابوني شلوغ و پرزرق و برق که من رو بيشتر از اين که ممکنه اينجا بين اين همه آدم غريبه و ناهمجور گم بشم مي ترسوند. من چون داداشم قبول نشده بود و بچه هايي مثل امير رو مدعي مي ديدم انتظار چنداني براي قبولي نداشتم.

تو امتحان ورودي مدرسه راهنمايي امام رضا که به خونه امون هم نزديک بود و مجتمع وسيعي رو به خودش اختصاص داده بود شرکت کرده بودم و مي دونستم قبول شده ام. يه روز تابستون خانم معلم کلاس دومم که همسايه خودمون بود اومده بود و خبر داده بود که تيزهوشان هم قبول شده ام. پسر خودش که دو سال از من بزرگتر بود از قبل مي دونستم تيزهوشانيه. نگراني خانم معلمم البته سرويس مدرسه بود و اومده بود بگه که تو سرويس عمومي مدرسه که يه ميني بوس بود ثبت نام نکنيم و به جاش با بقيه بچه هاي تيزهوشاني محله خودمون يه سرويس سواري بگيريم. تو اردويي که دبستانمون در پايان کلاس پنجم براي بچه هاي ممتاز مدرسه برگزار کرده بود احسان که يکي ديگه از اون سه نفر بود بهم خبر داد تو امتحان مدرسه امام رضا رتبه هفتم رو داشته ام. البته رتبه خودش رو بهتر از مال من گزارش کرد! در تابستون قبل از سال اول راهنمايي، مدرسه چند تا کلاس آمادگي از جمله براي زبان انگليسي برگزار کرده بود. من چون از قبل کلاس زبان مي رفتم نياز نشد براي زبان، کلاس برم ولي اگه اشتباه نکنم براي رياضي چند روزي کلاس رفتم. چند تا مشخصه بود که مدرسه ما رو از بقيه برام متمايز مي کرد. اول اين که شيفت عصر نداشت. و من زماني که اينو اولين بار از يکي از بچه ها شنيدم تعجب کردم. همه روزها سه ساعت درسي داشتيم و روزهاي شنبه چهار ساعته بوديم. ساعت شروع کلاسها هشت بود که فکر کنم از بقيه مدرسه ها ديرتر بود. شايد به اين خاطر که بچه ها از همه جاي شهر بتونن خودشونو به مدرسه برسونن. ساعتهاي درسي يک و نيم ساعت بود. ساعتهاي درسي دبستان چهل و پنج دقيقه اي بود و فکر مي کنم براي بقيه مدارس هم کوتاهتر از چيزي بود که تو مدرسه ما بود. زنگ تفريح اول بيست دقيقه، زنگ تفريح دوم چهل دقيقه و زنگ تفريح سوم براي روزهاي شنبه ده دقيقه بود. زنگ تفريح دوم براي ناهار و نماز طولانيتر شده بود. قضيه ناهار هم يکي از وجوه متمايز مدرسه ما بود. اول که به ما گفته بودند بچه ها بايد ظرف فلزي ناهار داشته باشند فکر مي کرديم تو مدرسه قرار هست بهمون ناهار هم بدهند. اما بعداً مشخص شد مدرسه فقط يک گرم کن داره که بچه ها ظرفهاي ناهاري که از خونه ميارن اون تو مي ذارن تا موقعي که بخوان بخورنش گرم بمونه. يه سالن ناهار خوري هم يادمه مدرسه راهنماييمون داشت. روزهاي شنبه که حدود ساعت سه و نيم تعطيل مي شديم من ناهار مي بردم. همچين قضايايي شايد اهميت چنداني نداشته باشه اما باعث شده بود حال و هواي مدرسه امون با بقيه جاها فرق داشته باشه. کلاً مدرسه راهنمايي پسرانه، اون اوائل چند ساختمون قديمي بود در مجاورت مجتمع دخترانه که به اسم فرزانگان بود. يعني هر وقت موقع توپ بازي توپ اونور ديوار مي افتاد بايد مي رفتيم و اونو از تو مدرسه دخترانه مي آورديم. بعداً و از سال سوم راهنمايي مدرسه نوساز راهنمايي پسرانه راه افتاد که در مکان يابيش حفظ فاصله شرعي هم لحاظ شده بود. از نظر درسي محتواي چهار درس با بقيه مدارس تفاوت مشخصي داشت؛ رياضي، زيست، فيزيک، شيمي و زبان انگليسي. در دوران راهنمايي درس علوم در کتاب رسمي آموزشي به سه قسمت زيست، فيزيک و شيمي منفک نشده بود اما ما براي هر کدوم يک کتابچه محتواي تکميلي و دبير جداگانه داشتيم. و براي هر کدوم از اينها هم آزمايشگاه مفصلي داشتيم. يادمه موقع ثبت نام گفته بودند هرکدوم از بچه ها بايد يه روپوش سفيد هم براي ساعتهاي آزمايشگاه آماده داشته باشه. چيزي که اون زمان شايد چندان مرسوم نبود. يه نکته جالب در مورد من اين که تا قبل از دوران انترني اين تنها روپوشي بود که من داشتم و ازش استفاده مي کردم. و تنها براي انترني بود که احساس کردم روپوش کمي برام تنگ شده و بهتره يه روپوش ديگه هم داشته باشم. تو همون سالهاي راهنمايي يه بار دبير زيستمون قورباغه هم تشريح کرد. ولي عليرغم اينها شايد تفاوت اصلي و مهم، در برگزيده بودن دبيرها و محصلين بود که جو مدرسه رو به شکل ويژه اي در آورده بود. براي درس رياضي هم کتابچه محتواي تکميلي داشتيم و مسائل رياضي خيلي مشکلتري از اونچه که تو کتاب رسمي رياضي مي ديديم بايد حل مي کرديم. براي درس زبان انگليسي هم از سال اول راهنمايي جزو برنامه درسي بود و يک مجموعه کتاب آموزشي انتشارات لانگمن تو کلاس تدريس مي شد. اين به خصوص تو سالهاي اول و دوم راهنمايي، محتواي اصلي درسي بود که تو ساعات درس زبان باهاش سر و کار داشتيم. اما تا جايي که يادم مياد تنها از سال سوم راهنمايي بود که آزمايشگاه زبان راه افتاد و ما هر چند جلسه يک بار اونجا مي رفتيم و در سال اول راه اندازيش تا جايي که يادم مياد بيشتر اونجا مي نشستيم و فيلمهاي زبان اصلي آرنولد شوارتزنيگر که سانسور درست حسابي هم نداشت مي ديديم. من که خوشم نميومد. هم از خشونتش هم از چيزاي ديگه اش يه جوري مي شدم. سالهاي بعد روال استفاده از آزمايشگاه زبان که تو زيرزمين دبيرستان دخترانه بود شکل حساب شده تر و معقولتري پيدا کرد. البته قبل از اينها باز هم براي درس زبان يه اتاق سمعي بصري داشتيم. که اختصاصاً براي تماشاي کارتونهاي زبان اصلي بود که بعضيهاشون به طور ويژه اهداف آموزشي داشتند. کارتونهاي رامبو، لاک پشتهاي نينجا و اين طور چيزا رو از اون زمان يادم مونده.

بين دوره راهنمايي و دبيرستان يک آزمون ورودي داشتيم. که البته مي دونستيم براي کساني که راهنمايي رو سمپادي بوده اند بيشتر فرماليته است و از بين هفتاد و پنج نفر دانش آموز هر دوره حدود سه چهار نفر ممکنه براي دوره دبيرستان پذيرفته نشوند. دوره دبيرستان اما براي هر پايه تحصيلي چهار کلاس داشت که يک کلاس اضافه بايد با بچه هايي که از ساير مدارس قبول مي شدند پر مي شد. يعني حداکثر سي نفر قبولي جديد براي هر سال در دبيرستان داشتيم. امير هم که تو دبستان تو يه مدرسه بوديم جزو اين بچه ها بود. حالا که فکرش رو مي کنم مي بينم بچه هايي که از دوره دبيرستان اضافه مي شدند يک لايه سوسولتر و همچنين به اصطلاح درسخونتر از بچه هاي راهنمايي بودند. حداقل تو کلاس بچه هاي تجربي اين طور بود که غلظت بچه هاي ورودي از دبيرستان در رتبه هاي بالاي کنکور بيشتر از غلظت بچه هاي ورودي از راهنمايي بود. تو دبيرستان البته رشته انساني نداشتيم! يک کلاس تجربي و سه کلاس رياضي. محتواي درسي تقريباً به همون روال دوره راهنمايي بود. و براي اون چهار درس کتابهاي جداگانه اي داشتيم که بايد تدريس مي شد ولي به شدت دوران راهنمايي روي اونها تأکيد نمي شد. سيستم ملي مدارس ما در اون سالهاي انتقال از نظام قديم به نظام جديد براي نظام جديد شدن مقاومت مي کرد و تنها در اولين سال اجباري شدن نظام جديد اين روال رو قبول کرد و اين همون سالي بود که ما دبيرستاني شديم. يادمه اون سالها از اين که پنج شنبه ها تعطيل بوديم و يک ترم دوشنبه ها دو کلاس داشتيم يا به خاطر تعطيلات چند روزه زمستوني که قبلاً بي سابقه بود ولي براي ما ميسر شده بود ذوق زده بودم. درباره حال و هواي پيش از کنکور مدرسه امون هم قبل از اين، نوشته بودم که ديگه اينجا بهش نمي پردازم. ولي به اين نکته بيشتر مي خوام دقت کنم که به نظر مي رسه نوعي رخوت در بين بچه هاي سمپادي که به خصوص در جنبه درس خوندن خودشو بيشتر نشون مي ده، وجود داره. شايد نوعي تکبر و احساس عدم نياز براي به زحمت انداختن خود براي پيشرفت بيشتر باشه. شايد به خصوص اونهايي که از راهنمايي سمپادي شده اند نوعي احساس تأييد و توجه اجتماعي کسب مي کنند که وقتي در ذهنشون نهادينه مي شه خيال مي کنند ديگه چيز مهم ديگه اي وجود نداره که لازم باشه خودشونو براش به زحمت بيندازند. اين حالتو در خودم هم احساس مي کنم و شايد خيلي نشه کاريش کرد. از يه جهت بالاخره استثنايي بودن اين بچه ها واقعيتي است! ولي اين که چطور با اين مسأله روبرو بشيم که آسيب کمتري به دنبال بياره موضوع قابل تأملي است. يه چيز جالبي که الان يادم اومد اين که يه بار که همراه مامانم تو يه جلسه اوليا و مربيان مدرسه راهنمايي شرکت کرده بودم وقتي يکي از سخنرانان گفت که بچه هاي تيزهوش زودتر از موعد به بلوغ جنسي مي رسند اين حرفش تو ذهنم موند! تو تبريز و تو دوره ما و تو خوابگاهمون يکي از بچه هاي شناخته شده سمپادي براي چند سالي هم واحدي من بود. از بچه هاي سمپاد تهران که در کار مجله پزشکي دانشجويي در سطح کشوري فوق العاده موفق و شناخته شده بود. اما از نظر درسي واقعاً نمي شد گفت به همين اندازه موفق بود. و به خصوص من که وضع اتاق و زندگيشو از نزديک مي ديدم نوعي ولنگاري و بي خيالي عميق در شخصيتش احساس مي کردم. هرچند هنوز رفتار و گفتارش به طور مشخصي از بعضي همکلاسيهاي غيرسمپاديش قابل تمييز بود. بنا به دلايلي که نفهميدم چه بودند، اين اواخر متوجه شدم دچار بعضي مشکلات هم شده بود که چند سالي از همکلاسيهاش عقب موند. يک نکته پاياني رو هم به خصوص عطف به وبلاگ صداي دوست اضافه کنم و اون اين که وقتي رابطه پايدار اين بچه هاي سمپادي رو با دوستان دوران تحصيل عموميشون مي بينم باز از خودم متعجب مي شم. که من با هيچ کدوم از بچه هاي دوران تحصيلم رابطه منظم و پايداري ندارم. البته اين تفاوت رو وقتي خودم رو با خيلي آدمهاي ديگه اطرافم مقايسه مي کنم هم در خودم مي يابم. آخرين باري که با بعضي بچه هاي همکلاسي خودم تو دبيرستان برخورد داشتم در دو ترم انترني بود که مهمان دانشگاه علوم پزشکي مشهد شده بودم. در طي اون يک سال بيشتر از شش نفرشون رو از دور و نزديک ديدم و با دو نفرشون هم بخشهاي مشترکي رو گذروندم. اما باز هم به ذهنم نرسيد که بايد فکري براي يک جور رابطه منظم و پايدار با اونها بکنم. الان از طريق اينترنت فقط سراغي از وبلاگ يکي از اون بچه ها دارم که گاهي يادم مياد مي تونم بهش سر بزنم.

۴ نظر:

علی رضا گفت...

بسیار مشعوف شدیم از زیارتتان. نمی دونستم که اینقدر معروف شدیم که توی روزنامه خراسان خبر ما رو چاپ می کنند. از این به بعد بیشتر مواظب خواهیم بود!

قاس گفت...

با سلام و عرض ادب
از اینکه ما رو با همه ایراداتمون قابل دونستید بی نهایت متشکرم.
از توصیفاتی که کرده اید واضح است که شما متعلق به چند نسل بالاتر از ما هستید اما همین که با وجود بزرگتر بودنتون ، خیلی عالی فضای اون سالها رو وصف کردید که جای تبریک داره.
از تشکر و تبریک که بگذریم ، قصد دارم فقط چند نکته رو عرض کنم.
1- ایرادی که درباره محتوای وبلاگ صدای دوست گرفته اید کاملا" وارده ، اما این رو هم درنظر بگیرید که هدفگیری اصلی ما حفظ و تداوم رابطه با دوستان قدیمیست و بنا بر این نیست که فقط یاد کنیم از سالهای مدرسه! . هرچند بیان خاطرات و یادآوری گذشته، در جای خود خیلی هم جذاب و مفیده ، ولی همونطور که عرض شد ، هدف اصلی نبوده. با این وجود ، تذکر واقعا" به جایی دادید و حتما" سعی میکنیم از این به بعد ، به این موضوع توجه بیشتری کنیم.
2- رابطه ی ظاهرا" پایداری که بین ما مشاهده میکنید، تنها به هم مدرسه ای بودن مرتبط نیست. یکی از دلایل اصلی تداوم دوستی های ما از اون دوران تا کنون، فعالیت های فوق برنامه ای بود که اکثرمون رو حول تشکلی به نام انجمن اسلامی دبیرستان، جمع کرده بود. و البته معروف است که پایدارترین دوستی ها، رفاقت های دوران نوجوانیست.
3- جدا" خوشحال میشیم اگر بازهم به ما سربزنید و از امروزتون بگید. و...
4- با نهایت افتخار ، لینک شدید.

پویا گفت...

سلام...
منم از هاشمی نژادیای حالا ام!سال 88 دوم دبیرستانم!
خوشحال میشم به وبم سر بزنید!
بای تا های...
www.iranadab.blogfa.com

الف. قائم پناه گفت...

با سلام و تشکر از توجه دوستان عزیز
من فکر می کنم از این جهت دوستان در صدای دوست کمتر احساس نیاز کرده اند که تو وبلاگ برای تجدید خاطره چیزی بنویسند که در برخوردهای حضوریشون این کارو انجام می دهند و دیگه نیاز نمی شه تو نوشته هام بهش بپردازند ولی برای خوانندگان دوردست تر که سمپادی بوده اند این یکی از جنبه های مهمی می تونه باشه که صدای دوست در این زمینه می تونه کار کنه. و یا کلاً هر موضوع دیگه ای که ارتباطی با سمپاد داشته باشه قابلیت بررسی بیشتر رو در وبلاگ شما داره. مثل همون موضوعی که یکی از دوستان مطرح کرد درباره تفاوتی که سمپادیها شاید باید با بقیه داشته باشند و وظیفه ای که برعهده اشون هست. از بابت این که لینکم کردید ممنونم. فکر می کنم درباره سمپاد می شود بیشتر از اینها نوشت. نه این که بخواهیم مثلاً حتماً راهکار عجیب غریبی ارائه بدیم بلکه در همین حد که به یه دوره ای از زندگی خودمون بیشتر از اینها توجه کنیم.