۱۳۸۹ خرداد ۲۰, پنجشنبه

روزپاره ها چهارم

ديشب با همسر خانومي حرفم شده و باهاش قهر کرده ام. هرچي سعي مي کنم اشتباهشو گوشزد کنم گوش نمي ده و منو مقصر مي دونه. صبح بايد زودتر بيدار شم و فاصله 35 کيلومتري قاين تا محل کارم در اسلام آباد رو طي کنم. هرچند زودتر بيدار مي شم اما ديرم مي شه. بي حوصله و ناراحتم. از خونه که بيرون ميام داداشم اس ام اس مي زنه که حدود يک ميليون پول مي خواد و اين که بعداً از روي وام برخواهد گردوند. پول نقد ندارم ضمن اين که ممکنه خودم طي يکي دو ماه آينده بهش نيازمند بشم. با اس ام اس اين اولين درخواست مالي برادرم رو رد مي کنم. اين باعث مي شه بيشتر ناراحت و گيج بشم که آيا برخوردم درست بوده. سوار ماشين مي خوام بشم که از داخل شهر کنار جاده برم. راننده گير مي ده که چرا جلوتر که براي سوار کردن مسافر ايستاده بوده نرفتم و سوار نشدم. از همچين برخوردي متعجب مي شم و من که منتظرم ناراحتيم رو سر کسي خالي کنم فرصت رو غنيمت شمرده با پرخاش مي گم هر جا که بخوام سوار مي شم. راننده يک جورايي کوتاه مياد. کنار جاده از کنار مسافرکشهايي که توقف کرده اند تا مسافر سوار کنند رد مي شم و کمي اونطرفتر منتظر ماشينهاي عبوري مي مونم. به اين فکر مي کنم که راننده حق داشت چنين انتظاري داشته باشه يا حق با من بوده. يک ماشين عبوري از راه مي رسه و سوار مي شم. راننده مي گه داخل اسلام آباد نخواهد رفت و چون از اونجا تا کنار جاده چند کيلومتر فاصله هست به راننده مرکز اطلاع مي دم تا وقتي به اونجا برسم براي بردنم از کنار جاده به مرکز بهداشت دنبالم بياد. داخل درمانگاه نشسته ام و در حال مريض ديدنم. دو نفرشون با هم حال و احوال مي کنند. يکي که خانم ميانساليه به ديگري که آقاي جوونتريه مي گه چي شده که دکتر اومده؟ و با شوخي ادامه مي ده خانمها شما رو مريض کردند؟ هر دو مي خندند. من با لحني که معلوم نيست شوخيه يا جدي مي گم خانمها همه رو مريض کردند! زن ميانسال مي خنده و مي گه مثل اين که دل پر دردي داريد. با اين شوخي کمي آرومتر مي شم. کمتر اتفاق مي افته تو مسائل غيرحرفه اي با مريضها هم کلام بشم. اون روز اتفاق ديگه اي هم رخ مي ده. يکي از مريضها خانوم جواني هست که بيني متورم و چشمهاي کبودي داره. مشخصه که ضربه اي به صورتش خورده. در جواب سؤال من مي گه دسته گل شوهرمه. احساس مي کنم در برآورد شدت آسيبهاي وارده قصد اغراق داره. در حالي که کارهاشو انجام مي دم با خودم فکر مي کنم اگه با حرف و منطق مي شد با خانمها راه اومد مردها که مجبور نيستند اول کار سخت ترو بکنند. لعنت بر شيطون! اون روز نسبتاً شلوغ بود بخصوص که روز قبلش به خاطر حضورم تو قائن مريض نديده بودم. همونطور که انتظار داشتم مريض ديدن بيشتر آرومم مي کنه و حالمو جا مياره.

بعد از چند شب که دسترسي به اينترنت نداشته ام با ذوق و شوق مي رم تا ايميل خودم رو تو يه کافي نت چک کنم. منتظر ايميل يکي از دوستانم. متن رو مي ريزم رو فلش و نمودار آمار بازديد وبلاگها رو در يک سال اخير هم روي فلش ضبط مي کنم. وقتي به مرکز بر مي گردم يک مريض دارم. بعد از اون وقتي به پانيسون بر مي گردم متوجه مي شم فلش نيست. کمتر همچين اتفاقي مي افتاده. روي ميز شلوغم رو بررسي مي کنم. داخل ساک دستي، داخل جيب لباسها و داخل چمدون رو هم مي گردم. برمي گردم کافي نت و درمانگاه رو هم چک مي کنم. روي فرش و همه جاي خونه رو مي گردم. بيرون مي رم و شب هنگام با استفاده از نور فلاش گوشيم تمام مسير رفت و آمدم رو داخل مرکز جستجو مي کنم. سعي مي کنم خودمو متفاعد کنم فلش گم شده و ديگه کاري نمي تونم بکنم ولي دلم به هيچ کار ديگه اي رضا نمي ده. گم شدن خود فلش زياد مهم نبود وعده اي رو که براي خوندن ايميل دوستم به خودم داده بودم نمي تونستم از خودم دور کنم. براي بار چندم و در حالي که مطمئن بودم فلش پيدا نخواهد شد روي ميز، داخل ساک و جيب لباسهام رو مي گردم. حداقل شايد آروم شم. بعضي چيزا که چند وقت بود ته چمدون مونده بودند و فراموششون کرده بودم پيدا شدند اما فلش نبود. توي حياط و باغچه رو هم نگاه مي اندازم. تو آشپزخونه و يخچال هم سر مي کشم. همه کابينتها رو که هيچ وقت باهاشون سروکار نداشته ام نگاه مي کنم. سعي مي کنم ذهنمو جمع و جور کنم و منطقي به موضوع نگاه کنم. فردا يه فلش ديگه مي خرم و دوباره کافي نت مي رم. اين که ديگه اينقدر غصه خوردن نداره. اون شب هرجور هست صبح مي شه. بيرون که درمانگاه مي رم به ذهنم مي رسه با استفاده از روشنايي روز دوباره محوطه رو بگردم که فلش رو کنار باغچه پيدا مي کنم. ديشب باغچه رو که آب مي دادم کمي گل روش ريخته بود. فکر کردم اگه آب داخل رفته باشه حتماً خراب شده. به لپ تاپ که وصل مي کنم هيچ خبري نمي شه. فکر مي کنم اگه چند ساعت بگذره و خشک بشه شايد درست شه. ظهر که برمي گردم و امتحان مي کنم حدسم درست درمياد. خدا رو شکر مي کنم. ياد گم شدن گوشيم مي افتم که حداقل از نظر ريالي دوازده سيزده برابر اين ارزش داشت. گوشي رو يه بار که به اتفاق همسر خانومي پارک رفته بوديم گم کرده بودم. تازه وقتي مي خواستيم وارد خونه شيم متوجه شدم نيست. زنگ در خونه رو که زديم خبر دادند پيدا شده. قرار شده بود بريم از انتظامات پارک تحويل بگيريم ولي ظاهراً برخلاف انتظار کسي که پيدا کرده بود تحويل نداده بود. احتمال اين که نيروهاي جان برکف انتظامات اونو هپلي کرده باشند هم از ذهنمون رد شد. خداي نکرده برادرزاده نيروي انتظامي که خيلي امين جامعه هستند بودند. فردا صبح مسير رفت و آمد ديشب رو مي گرديم و پيدا نمي کنيم. برخلاف همسر خانومي من از بابت گم شدن گوشي هيچ احساس ناراحتي يا نگراني ندارم. شب که مي خوام مشهد رو به مقصد قائن ترک کنم دوباره به خونه زنگ مي زنند. يابنده آدرس مي ده تا بريم از خودش بگيريم. اينکه چرا تحويل نداده بودند يا اينقدر دير مجدداً زنگ زده بودند معلوم نشد. گناه نيروي انتظامي رو هم پاک کرديم. خلاصه در پيدا شدن گمشده لذتي است که در انتقام نيست. يه آقايي هم گفته دانش گمشده مؤمنه. خدا ننه باباشو بيامرزاد.

هیچ نظری موجود نیست: