۱۳۸۹ خرداد ۱۲, چهارشنبه

روزپاره ها سوم

پشت ميز طبابت نشسته ام. تقريباً اواخر وقت کاريمه. دو خانم يکي بچه به بغل وارد مي شوند. برخلاف توصيه هاي اخلاق پزشکي و اينا هنگام ورود از جام بلند نمي شم، لبخند نمي زنم، به استقبال نمي رم و خوشامد نمي گم. حداکثر اگه کسي از همکاران يا آشنايان نزديک باشه دست به ميز مي گيرم از جام بلند مي شم و با لبخند استقبال مي کنم. موقع خروج بيماران بيشتر اتفاق افتاده با پيشدستي کردن خودشون باهاشون دست داده ام و روي صندلي نيم خيز شده ام. ولي حداقل اين قدر بوده که سعي کرده ام با کلام ارتباط خوبي برقرار کنم.. دست يکي از خانمها برگه آزمايشي هست. مي گيرم و نگاه مي کنم. آزمايشگاه تست ادرار حاملگي رو مثبت گزارش کرده. مي گم مثبته و تا مطمئن بشم منظورمو فهميده اند به زبان عاميانه تري معني مثبت بودن تست رو به چند شکل ديگه بيان مي کنم. تو صورت خود فرد احساسي نيست شايد خجالت مي کشه نشون بده. اما همراهش لبخند مي زنه لابد يعني خوشحاله. طبق معمول ساير موقعيتها اغلب اينجا هم سعي کرده ام در حواشي و نتايج احساسي مسائل پزشکي بيماران دخالت نکنم. شايد خود مريض انتظار نداشته باشه و براي خودم هم وقتگير و انرژي بر هست. بيشتر در اين موقعيت خوشحال مي شوند و گاهي ناراحت. توصيه مي کنم پيش ماما بروند و براي مراقبت دوران بارداري تشکيل پرونده بدهند. بيرون که مي روند با خودم فکر مي کنم و اينطور مي شه که يه آدم جديد پيدا مي شه. يک آدم جديد که تو زندگيش چقدر خواهد خنديد، چقدر خواهد گريست، هزار جور عشق و اميد و رنج و بدبختي رو تجربه خواهد کرد. به همين سادگي شروع شدنش تموم شد. تولد يک کودک در ذهن پدر و مادرش اينطوري با خبر دادن من شروع مي شه. به همين سادگي که اين خانمها پا از اتاقم بيرون گذاشتند آغاز يک انسان واقع شد. همونجا پشت ميز گريه ام مي گيره. زود به خودم ميام که چرا من گريه مي کنم؟ نکنه مريض يا منشي تو بياد؟ نکنه سطح افسردگيم باز بالا رفته اينطور راحت گريه ام مي گيره؟.. نبايد بهشون تبريک مي گفتم؟ اولين کسي که اين خبر رو بهشون مي ده مگه حق داره اين قدر بي تفاوت و سرد باشه؟ برخورد مثبت من چقدر مي تونست براشون کمک کننده باشه و مقدمه خوبي براي آغاز بچه داريشون باشه؟ براي ذهن خودم چي؟ تأثير اين جور برخورد کردن روي خودم چيه؟ عادت کردن و بي اعتنا بودن و بي توجه بودن به زندگي رو در ذهنم تثبيت نمي کنه؟

در راستاي اين ترجمه هايي که درباره تاريخ تمدن اسلامي داشته ام و سعي مي کنم ادامه بدم و مقايسه اش با تمدن جديد غرب به خصوص عطف به کتاب خاستگاه نخست علم جديد که گزارشي ازش تو وبلاگ هم نوشتم يه چيزايي تو ذهنم جمع شده که مي خوام مطرح کنم. فکر کنم قبلاً کمتر اينطور بهش پرداخته بودم. آيا اين سؤال عادلانه ايه که بپرسيم چطور دين در جوامع مسلمان به زمينه اي براي عقب موندگي تبديل شده؟ آيا اين خصلتيه که تنها در قرون جديد در مورد اين جوامع صدق مي کنه يا در قرون پيشين هم اسلام يا علماي اون چنين نقشي ايفا مي کرده اند؟ البته بحث در اين مورد که درباره موجوديتي به نام دين اسلام اساساً چه خصوصيتهايي رو مي شه به درون و ذات خودش نسبت داد و چه خصوصيتهايي ناشي از برخورد و برداشت انسانها و جوامع مختلف درباره اون هست چندان دقيق و قطعي نمي تونه باشه. ولي حداقل چيزي که مي شه گفت اينه که انحصار کردن ادراک و دانشهاي ارزشمند بشري در آنچه که تصور مي شه علم اسلامي و ديني باشه به نظر مي رسه همونطور که در زمان حاضر تأثير منفي در رشد انساني و زندگي جوامع مسلمان گذاشته در قرون گذشته و اوليه اسلامي هم چنين کارکردي داشته. اين وضعيت رو به اين شکل هم مي شه تعبير و تبيين کرد که در واقع اين علماي مدعي اسلامي بوده اند که اگه قائل به چنين انحصاري بوده اند مقصر بوده و فهم زمانمند و شخصي خودشونو به عنوان کليت درک دين تلقي کرده و با اين ديد درباره فهم و دانش بشري هم به قضاوت نشسته اند. خصلت سنتي دين يا برخورد سنتي با دين هم گويا باعث شده جوامع اسلامي در برابر تغييرات جديد مقاومت کنند. شايد چاره اي نداريم بپذيريم اين درک نادرست و ظاهرگرايي درباره فهم دين عامل دروني اساسي در ناکامي تمدن اسلامي بود که در طول قرون متمادي در جريان بوده و جوامع مسلمان رو از رشد و زايندگي بازداشته تا اين که سرانجام در قرون جديد در قياس با غرب اختلاف وضعيت زندگي اجتماعي در حوزه اين دو تمدن به شکل بارزي ظهور کرد. لابد بايد بپذيريم مسلمانان بر اين اساس بايد براي فهم روشن بينانه تري درباره ارزشهاي انساني و آموزه هاي ديني چيزهاي بيشتري از غرب بياموزند. البته بيگمان هميشه انديشمنداني بوده اند که درک بازتر و عميقتري درباره دين اسلام داشته اند اما در عمل ظاهراً در قرون اوليه اسلامي و همچنين در زمان حاضر در مجموعه جامعه مسلمان ديدگاههاي ظاهرگرا غلبه و عموميت داشته اند. صورت بنديهاي بالنده و انساني از درک ديني شايد نياز به زمان بيشتري براي سامان يافتن و عموميت گرفتن در سطح جامعه اسلامي داشته. و اين اقداميه که در حال حاضر زمينه براي اين کار مساعدتر از قرون پيشينه.

کنار باغچه پانسيون قدم مي زنم. هفته هاي قبل نوعي گياه توش ديده بودم که نمي دونستم چي هست. مي گفتم شايد بادمجون باشه. احتمال گل لاله عباسي هم از ذهنم رد شد. آخه نه گلي داشت و نه ميوه اي. از بس زياد بود گفتم شايد يک جور علف هرز و خودرويه. اما اين دفعه متوجه شدم بعضيهاش گل داده اند. غنچه ها آشنا بودند، بقيه بوته ها رو چک کردم شايد گل باز شده اشو ببينم و از تشخيصم مطمئن بشم. بله لاله عباسي سرخرنگ بودند. سرم رو جلو مي برم بو مي کشم. پرتاب مي شم هفده هيجده سال قبل، وقتي خونه مامان بزرگ پر از اينا بود. گريه ام مي گيره. هواي اون دوران مياد تو سرم. دوران دبستان و راهنمايي. کنار باغچه و زير سايه پسته بزرگش يه سال تابستون مي نشستم و از روي يه نقشه جغرافي تو کتاب، نقشه همه دنيا رو روي شوميز پياده مي کردم. اين پروژه تابستونم بود و کلي براش ذوق و شوق داشتم. اين گلها بعد از يه مدت خشک مي شدند و تو کاسبرگاشون دونه هاشون به رنگ سياه باقي مي موند. با بچه ها اينا رو جمع مي کرديم و فکر مي کرديم اينا رو دوباره بکاريم تا در بياد. در حالي که همه اون خاطره ها و سالها گذشته اند چطور اين عطر و بو از اون دوران به اين خوبي مونده و حفظ شده؟ و حالا اومده تو باغچه خونه ام؟

هیچ نظری موجود نیست: